خدا

خدا

خدا، چکیده ایست
از دو صد خدا:
"خدای رعد،
خدای عشق
خدای عقل
خدای تیرگی و روشنیص
خدای آب و آتش و هوا
خدای خاک و رعد و برق

خدا عصاره ایست
از دو صد بتان سنگی خموش:
ـ منات و لات و هبل ...

خدا تصوری است
از نگاه چیره ای نشسته بر فراز تخت،
به توده های کار
که بر سریر ذهن توده ها نشسته:
ـ در تلاش!
توده را به رسم و راه خویش برکشد.

خدا،
چکیده ای ز نخبگانِ بر فراز.
عصاره ای ز انعکاس حاکمان
درون آسمان،

که امتداد جاودانه اش
مرا به هیچ می برد.

به یک خیال مبهمی
که ابتدا و انتهای آن گم است
در فسانه ای ز رمز و راز
و این فسانه چون سراب روشنی
کویر تشنه تن مرا ز آب پر نمی کند.

خدا تصوری است ز عدل
که کومه های فقر
آرزوی پس نشسته
از نشیب رو به اوج خویش را
نه در زمین
نه در بنای نا سپاس زندگی،
که با چنین تصوری
به جستجوی رامشانه سجود می روند.
خدا تصوری است.
تصوری،
فقط تصوری.

★★★

ولی کنون خدای دیگری
که گویش نجیب او خموش گشته بُد
به سیر سال ها.
ز قامتی سترگ از میان موج های رزم
چو پیکر زئوس درون جامه ای نوین
برون نموده سر
ز بطن جان توده ها
ز بطن دست های کار
و می رود که همترازی شریف را
درون سیر زیستن عیان کند.
خدای دیگری
خدای زنده ای ز جنس توده ها.

مسعود دلیجانی

دُردِ زمانه

دُردِ زمانه

در آن دمی که نم نم باران بدل به بوران شد
میان شاخِ بهاران نخواند بلبلِ مست

به دشتِ شقایق چه ساقه ها که شکست
بنفشه نهان کرد٘ چهره٘، رفت لای علف

ز فصل بهاران، جهان رمید سوی خزان
که مرگِ برگ، از رگِ خون بود، با دشنهٔ خصم

جهان به سوی زمستان و برف و یخ کوچید
ز سوزِ سردِ زمانه گرفت راه نفس

کنون که دُرد زمانه گرفته دامن رزم
و روی تارک اندیشه، مشتِ کار در فریاد

چرا گره نخورد بازوان کار در پیکار
به "پویا" سرشتی، سرشته با گوهر داد

مسعود دلیجانی