دَمی حیات بخش


دَمی حیات بخش

سیر زیستن
سیری است سرشار
از سیاحتی موزون
در جلوه هایی نا موزون

آنجا که تحول
خون گرمی است
دویده بر پیشانیِ تغییراتی دمادم
که به یکباره
نواخته می شود
و لطیف ترین آهنگ
در پنهانی ترین کنکاشِ لاینقطع
با ریتمی تند شونده
غنی ترین سنفونی هستی را
می نوازد

تا در نهایت شگفتی،
در بستر بی جان زایی،
جان در لبان شیفتگی
لبخندی بنشاند:
ــ حیات بخش!

حیاتی سرشار
که گذران کنونی اش
از درون یکایک نفس های ما می گذرد
از درون لحظه هایی فریبایی
که از درون زندگی قامت می کشد،
بر می خیزد،
و زندگی می بخشد.

خواه سخت،
چون جزم هایی بی لبخند،
که با ابروانی دژم
از هر تغییرِ رو به پیش می گریزند.

و خواه روان چون آبی
به زلالی نگاهی شفق گون
که در تغییر
شفافیتی را جستجو گر است:
ـ آبگون!

لحظه های ناشکفته،
لحظه های نا بارور
و لحظه های نارسیده را
از میان شاخه های زمانه نچینیم.
بارور ناشده فرو خواهند ریخت!

بیهوده است میوه کال سعادت را
از شاخهٔ آرزو چیدن
بی آنکه
هیاهوی بزرگ رسیدن را،
در اندرون خویش
به وجد نامده باشد.

فردا هماره رویایی است
آویخته از گیسوان تلاطم
که از مسیر در هم امواج می گذرد
تا در ساحلی امن
جوانه های بارور را به بار بنشاند.

بیائیم در بالاترین فراز موج
فرو ریختن را میسر سازیم
تا دگربار و دگربار موجی بپروریم:
ــ والاتر!

موج های شکل ناگرفته
در میانه راه در می مانند.
٭٭٭
انقلاب نه قاعده،
که استثنایی است
در بطن یک ضرورت،
و لبریز از معنای نو شدن.
بیهوده است
آنرا با کهنه آلائیدن.

مسعود دلیجانی

مرگِ سیاه

مرگِ سیاه

در همآغوشی ژرف بودم
با قطرهٔ شبنمی، زلال
بر بستر لعل گون گلبرگی سرخ فام
که تا انتهای بی انتهایی اش رفته بودم.

و در روشنی آینه وارش
بازتابی از رنگ
در تلالوئی لطیف از انوار خورشید،
می درخشید،
تا ذهن را به آرامشی عمیق رهنمون گردد.

"تا راهی به گشایشی بگشایم ."

از جهان بریده بودم
از زمان بریده بودم
و غرق در شوری بودم
که در اندرون خویش می رقصید
و تا شعور شدن قدم ها باید بر می داشت،
تا از خویش بدر شود.

و چشمانم در سکوت رنگ
موسیقی بی کلامی را می دید
که بر سطح امواج شبنم نواخته می شد.
تا ذهن در آرامشی سپید بخرامد.

ناگهان!
چشمانم به خشم شد.
چهره ام دژم.
فریادم رسا.
دستانم به لرز.
و روحم آشفته!

وقتی شلیک گلوله ای
پرواز همگون پرندگان را
بر هم زد.

و غاز وحشی از پریدن باز ایستاد
و هراسان به خاک در غلطید.

و من بودم
و
نگاه
و
شبنم
و
هراس
و
مرگ
که پروازی را از پریدن
بازداشته
و
بر زمین میخکوب کرده بود.

و تنها کسی که نمی خواست بداند
که زندگی جاری است
دستانی بود که اسلحه بر دست
جز تداوم خویش را نمی پائید.

‌ ‌ مسعود دلیجانی