در سراشیب افول



در سراشیب افول

اذهانی فرتوت
محبوس در بند احترامی بی لبخند،
که قرن هاست با آن مأنوسند.
از اشاعه همه گیرِ نیشِ کلامی زهرآگین
که بوی حرمت از آن گریخته،
می گریزند.

و با سری پنهان در عبای خویش،
که حس تنها ماندن را
در امتداد آینده ترسیم می کند،

با بار کینه ای سنگین
به هر آنچه که بوی تازگی می دهد،
خود را در کوچه های خلوت گم می کنند،
تا حس طرد گشتن از سوی توده را تاب آورند.

و در بستری که میلِ زیستن،
با دو پای مفلوج زمینگیر شده است،
با نیستی همخانه می شوند.
و چونان برگی که پوسیدن خویش را
در زیر سرمایِ برفی کشنده
نظاره می کند،
مرگ خویش را نظاره گرند.

و در گریز از اضطرابِ زیستن
در وادی خاموشان پناه می گیرند
تا آرامشی به مرگ آمیخته را
از شاخهٔ زوال بچینند.
ٔو بدین گونه است که
در گورستان پرسه می زنند.

(و بی هیچ همدردی
ـ حتی بی مایه ـ
با مردمی غرق در اندوه
که در مرگ عزیزان خویش اشک می ریزند
و در تلاقی نگاهشان
دلجویی ژرف
پروانه ایست سپید
که از نگاهی به نگاهی می پرد
و تسکینی را در قلوب سوگواران
تکثیر می کند.)

سر بر سنگ لحدی می گذارند،
که مرده اش را نمی شناسند
و در خیالی بی اندوه
بر لبان استخوانیِ مرگ
بوسه می زنند.

و در حین گریز از زیستن
نوک انگشتان را
بر سر انگشتان مرگ می سابند.

تا آرام شوند، آرام
و در آرامشی عمیق،
عمیقتر تر از عمیق
فرو می روند
و در ذهن شان انگار که افیون است
که دمبدم آزاد می شود.

و آنان با نگاهی سراپا نومید
به آرامش ابدی فرو خفتگانی
در خاک،
حسد می ورزند.

تا اضطرابی بر آمده از
بی فردایی ژرف را
که جز بیهودگی
هیچ نطفه ای در ذهن نمی بندد.
به فراموشی بسپارند.

آنان رفتارشان مضطرب
کردارشان مخرب
و با دندان تیز شقاوت
گردنِ پی جویانِ فردا را می جویند،
تا بجوند.
٭٭٭
آنان کیستند،
که اینچنین تخم مرگ می پاشند
تا دستان رهایِ زیستن را در بند کشانند؟

آنان کیستند که در ذهن خویش
دلهرهٔ نهفته در دیدگان کفتاری را بازتاب می دهند،
اسیر در دستان پلنگی تیزپا،
که فردا را نیز
در سایه گذشته ای رو بزوال از دست داده اند!؟

پاسخ ساده است:

ــ آنان عنصری از عناصرِ طبقات رو به زوال اند.
که اینچنین سر در گم راه می پویند.

"چه خود بدانند و یا ندانند."

مسعود دلیجانی

صبح سپید

صبح سپید

میان دامنِ مهتاب و چشمه ی خورشید
رهی ز کوچ شبانه ست، می رود به صبحِ سپید

رهی که قامت خود می کِشد به کوهِ بلند
درونِ گرمیِ رزم است، می رود به صبح سپید

نهان٘ اگر چه چهرهٔ کوه ست در میان ظلام
نوایِ گامِ رونده ست، می رود به صبح سپید

نمایِ خسته ی تن، جلوه در طنین نفس
طنینِ گرمِ نفس هاست، می رود به صبح سپید

صدایِ آه غریبی که حک شده در دلِ شب
فغان ز جور زمانه ست، می رود به صبح سپید

کنون که رویشِ دوران، منوطِ "پویایی" ست
عبور ما ز گذاریست، می رود به صبح سپید

مسعود دلیجانی

در توازن

در توازن

می خرامم بنِ احساست چو آبی بس زلال
تا زدایم از دو چشمت انحنایی زان ملال

شادی آرَم، غم زدایم، لب به لبخندی کشم
تا خزم در آسمان ذهن تو همچون هلال

در بر کهسار روحت نم نمک، رقصان و شاد
روی پاها غرق رقص و پای افشان چون غزال

یا رهی از سوی من در جان خود هموار کن
یا خرامان شو به ژرفای روانم چون خیال

تو و من همسطح می باید شدن، بی هیچ شک
چون دو بال یک پرنده، در توازن، تیز بال

رزم با بی همترازی، بهر عشق همتراز
رهگشا، «پویا» چو سنگ و ریشه در بطن جدال

مسعود دلیجانی