بی کرانه ها

بی کرانه ها

جهان نه وهم ما که وسعتی به بی کرانه ها
حقیقتی که می توان از آن چشید
و کُنه آن شکار کرد

و ما توان چو پرتوان به پیش، جلوه ها کنیم
درون هر پدیده چون شود پدید
روانِ برکه جویبار کرد

و هر سکون درون آب، رها بدون جنبشی
چه سان ز موج بی تپش ترانه چید
و گام رزم استوار کرد

به بینشی ز بطن کار، روانه رویشی به اوج
توان فراتر از زمانه کِشته دید
و کسب اختیار کرد

کنون‌ که فصل‌ پر گشودن‌ از درون‌‌ پیله‌ وُ
ز تیرگی به روشنی توان پرید،
خزان وُ نو بهار کرد

میان جان سبزه ها چو رُز دمیده باید وُ
ز گرمی نشاطِ نور پر امید
و روزگار پر نگار کرد

مسعود دلیجانی

براه قله ها

در این غزلواره که می توان آنرا "غزل سه مصرعی" نامید بر خلاف غزل به فرم سنتی که هر دو مصرع هموزن هستند، از سه مصرع بلند، متوسط و کوتاه تشکیل شده است. وزن هر بیت در این "غزل سه مصرعی" مفاعلن × ۹ است که به صورت موزون در سراسر شعر ساری و جاریست.
در این نوع از سرایش، علاوه بر ردیف در آخر مصرع سوم، دو قافیه در مصرع دوم و مصرع سوم داریم که در هر چه موزون تر کردن غزل و ایجاد ضرباهنگ درونی شعر موثر است .
این قالب شعری را اولین بار در ۱۵ آذر ۱۳۹۰ با غزلی سه مصرعی به نام "در بطن" با مطلع زیر ارائه دادم:

"در آندمی، که جنبشی، چو موج می شود عیان
چو قطره ای ز قطره هایِ بی شمار
به ره زلال می روم"

اکنون نمونه دوم در این قالب شعری را ارائه می دهم. امید که مورد توجه دوستان قرار بگیرد.
با مهر

براه قله ها

به کریم صالح، عضوی از گروه پر توان "کیوان" از شهرستان نهاوند که یکی از رکورد داران و فاتحان ۳۱ قله مرتفع در ۳۱ استان کشور می باشد.

در آن طلوع که نور جلوه می کند فراز کوه
و می‌وزد نسیم به روی موج های رود
روان به سوی قله ایم

در آن وزش که رقصِ شاخه٘ غرقِ شور می شود
و ذهن خنده می زند به اوجِ هر سرود
ز جان، چو هم پیاله ایم

به زیر پای ماست رقص سایهٔ درخت ها
درون چشم، نمودِ سایه وجود
به تن٘ چو موجِ شعله ایم

چو شبپره که می پرد ز شاخه ای به شاخه ای
بروی صخره ها روانه در صعود
رها شده ز پیله ایم

بروی شانه ها نشسته وزنِ کولهٔ وزین
به دیده ها وزیده نورِ صبحِ زود
براه قله ها روانه ایم

کنون که خنده روی قله، می رمَد ز خستگی
وَ دیده از فراز، خیره بر فرود
به فتح قله زنده ایم


مسعود دلیجانی

نبضی برای تپش

نبضی برای تپش

۱
نوسان گام‌های پر توان سربازان،
که با فرمان یک، دو، سه، ...
بر زمین سخت می کوبید،
خشکیده است
چونان رکود آب
در رودخانه ای پر آب

۲
دست افزارهای جنگ:
از زمین رخت بربسته،
به آسمان کوچیده اند.
پهپادها بی آنکه خود بدانند
جایگاه پرندگان شکاری را
در آسمان جنگ زده
تسخیر کرده اند.

۳
اندام های انفجار
در خودپردازان شکاری
ــ تهی از هر شهامتی ــ
نه آن‌ که از راه رسیده باشند،
که سال هاست
در آسمان دلهره می چرخند
و طعمه می طلبند.

۴
در دستان ورزیده‌ی سربازان،
هیچ سپری‌، نیزه‌ای، شمشیری نیست
و هیچ دیدگان بی‌باکی
پیش‌قراول هیچ سپاهی
به پیش نمی تازد.
و دیدگانِ بی‌باک،
سال‌هاست در گورها آرمیده‌اند!

۵
ترسو ترین ها
در پستو ها پنهان اند
تا تنها با لمس نقطه ای
بر صفحه ای رنگین،
که از پستان کابل های نوری،
شیر سیاه می نوشد.
نمایش صفر ها و یک ها را
نه از برای زیستن
که از برای کشتن
به رقص در آورده
تا آدمیان را
در گورهای جمعی
تکه پاره کنند.

۶
و خود با بادِ فخر در غبغب
یاد کودکی تکه پاره ی خویش را
در درونِ بازی های مرگ و جنون
ــ چونان "مردگان متحرک" ــ
به خاطر می آورند
و با خود گویه می کنند:
"ببین چگونه
چون فاتحان مغرور
در پس صفحهٔ رنگین
با دکمه های حقیقی
آدمیان حقیقی را
به کام مرگی حقیقی فرو می برم!؟"
(طنین شوم خندهٔ فتح در تالار)

۷
آنگاه آمران جنگ،
ایستاده در تالارهای بلند
دستی در دست عروسکان مرگ،
و دستی آلوده به نوشابه های گاز نشان
ــ عجین با خون آدمیان ــ
بر دست عروسکان مرگ بوسه می زنند
تا شجاعت تهی از شهامت خویش را
به جشنی بنشینند:
ــ بی دلهره !

٨
دل می طلبد، پر پرواز بگشایم
و به پهبادها بیاموزم
قلب نداشتهٔ آمران خویش را
شما در سینه بپرورید:
"چه آرزوی بی بنیانی !"

۹
آیا کسی قلب تپنده زمین را
که در متن نابرابری ها گمشده است
باز خواهد یافت؟

۱۰
"صدایی روشن
از درون تاریکی ژرف
چونان خورشیدی رو به طلوع
کارگران را به خود می خواند:
"دست در دستان هم،
در وسعت زمین
متحد شوید ."

۱۱
آیا اینبار نیز
حجمی رشد یابنده
نه از درون ساقه گیاه خودرویی
که از میانِ جریانِ سیالِ خونِ رزم
در رگ های آگاهی
طلوع خواهد کرد؟
۱۲
باید دید.
اما نه با دیدگانی ثابت
که چون نگرش های سپری
از دل ایستاییِ افول٘ آوا
گرد تفسیر می پراکنند.
که چون نگرش های بالنده
که از دل طوفانی،
نهان در دل بالندگیِ عروج٘آهنگ
گلزار بهروزی عام را می طلبند،
تا با اتکا به توانایی تغییر
دیگرگونه شدن را بپرورند.


مسعود دلیجانی

آرام در تنش

آرام در تنش

در سکوتی ابدی
ماه میخرامَد:
ــ آرام!
در بستر آب.

ذهن من اما،
بیتاب از وزشِ شوقِ نگاهت،
به شعف می خندد.

٭٭٭

برکه، آینه وار
خواب در بستر شب.
چشمِ خورشید نهان
در پسِ کوه.

لیک خورشید
ز بطنِ شبِ تار
چهره می افروزَد.

٭٭٭

در چمنزار فراخ
چلچله میخوانَد:
ــ سرمست!

قوچ اما، مست ز آوای علف،
قد برافراخته در باد:
ــ تماشای افق!

٭٭٭

کودک خندان،
غرق در کوچه ی شادی،
به عروج.

مرد اما،
با شکَن ها بر چهر،
به سراپای جهان می خندد.


مسعود دلیجانی

یگانگیِ در ژرفا

یگانگیِ در ژرفا

در گام زدنی بی رفیق
آنگاه که بی هیچ نوسانی سیال،
در درون دیدگان خویش شناوریم
و جز خویشتن خویش را نمی بینیم.

تماما تلاشی هستیم بیهوده
برای درخشیدنی
که جز سایه
هیچ روشنی را بازتاب نمی دهد.

و تیرگی سرب فام ما
نوسان سایه ایست در ظهر تابستان
که در زیر پاها
آهنگ تنهایی می نوازد.

و حتی اگر مبدل به آتشی شویم:
ــ سوزاننده!
جز گرداگرد گام های خویش را نمی سوزانیم.

ما از هم جدا شدگانی گشته ایم:
ــ منفصل!
که نای را در دل سوخته اش
حتی،
به شکوِه می کشاند.

شکوِه ای به ژرفا نشسته ‌
که کوته نگران را در عمق حادثه
زمینگیر می بیند

کوته نگرانی که
در خزان برگ های پوسیده
چشم انداز هیچ بهاری را نمی بینند

تا در همراستایی ابر و باران و روئیدن
فریادی بر آورند:
ــ زاینده!
چون مهبانگی جهانساز
تا درد مشترک را درمانی باشد:
ــ ره گشا!

٭٭٭

و آنگاه بیا و بنگر
که راه های خستگی
چگونه در بیراهه ه
ای بی حاصل
گم می شوند.


هنگام که رهوارِ راه های رو به فراز
دُر دانه ایست
که از خلال ذهن کار می گذرد

و راه ها به عبث
در بیراهه ها گم می شوند
آندم که یگانه راه
از خلال ذهن کارگرانی می گذرد:
ــ به بار نشسته!


کارگرانی از خود رها شده
کارگرانی آزاد و رمیده از بند نفرتی کور
که در بند نیازهای فردی خویش نمی مانند
و راه را با مشت هایی گره
برای گذر از امروز
تا رفاه عام هموار می کنند.

تا با ذهنی به پویایی اندیشه
از حلول انوار آگاهی
در غبار کینه ای در خود فرو نشسته،
با سیلاب های خروشان،
دریایی بپرورند:
ـــ آرام !


و در سطح بیکرانش
که در توازنی مواج می رقصد
ماهیانی بپرورند:
ــ بالنده!

ماهیانی نامیرا
که در آبهای راکد نمی میرند
و در جویبار آگاهی
باله های آزادی می گشایند.

"زمانه ما را به خویش می خواند ... "


مسعود دلیجانی

خدا


خدا

خدا، چکیده ایست
از دو صد خدا:
"خدای رعد،
خدای عشق
خدای عقل
خدای تیرگی و روشنی
خدای آب و آتش و هوا
خدای خاک و رعد و برق

خدا عصاره ایست
از دو صد بتان سنگی خموش:
ـ منات و لات و هبل ...

خدا تصوری است
از نگاه چیره ای نشسته بر فراز تخت،
به توده های کار
که بر سریر ذهن توده ها نشسته:
ـ در تلاش!
توده را به رسم و راه خویش برکشد.

خدا،
چکیده ای ز نخبگانِ بر فراز.
عصاره ای ز انعکاس حاکمان
درون آسمان،

که امتداد جاودانه اش
مرا به هیچ می برد.

به یک خیال مبهمی
که ابتدا و انتهای آن گم است
در فسانه ای ز رمز و راز
و این فسانه چون سراب روشنی
کویر تشنه تن مرا ز آب پر نمی کند.

خدا تصوری است ز عدل
که کومه های فقر
آرزوی پس نشسته
از نشیب رو به اوج خویش را
نه در زمین
نه در بنای نا سپاس زندگی،
که با چنین تصوری
به جستجوی رامشانه سجود می روند.
خدا تصوری است.
تصوری،
فقط تصوری.

٭٭٭

ولی کنون خدای دیگری
که گویش نجیب او خموش گشته بُد
به سیر سال ها.
ز قامتی سترگ از میان موج های رزم

چو پیکر زئوس درون جامه ای نوین
برون نموده سر
ز بطن جان توده ها
ز بطن دست های کار
و می رود که همترازی شریف را
درون سیر زیستن عیان کند.
خدای دیگری
خدای زنده ای ز جنس توده ها.


مسعود دلیجانی

سرشتِ وحشی

سرشتِ وحشی

دیده به سویت نگران، نه من کُنم که جان کُند
سوی تو سر به پا دوان، نه من دوَم که جان دود

عطر کلامت به برم از پس پرده می رسد
ناز گرانبار ترا، نه من خرَم که جان خَرد

در صددم که یابمت ار چه گریزی ز برم
لذتِ بوسه از لبت نه من بَرم که جان بَرد

هر نفسی که می کشم نام تو آه می شود
گر که کند آه! لبم، نه من کِشم که جان کِشد

عقل٘ فلج به تن شود، عشق چو از ره برسد
به اوج خواهش بِرسم نه من رسم که جان رسد

دیدهٔ "پویا" نگران سوی تو گشته است خزان
روان چو سویت بخزد، نه من خزم که جان خزد

مسعود دلیجانی

غنیمتِ دَم

غنیمتِ دَم

دم غنیمت داریم
و از درون شاخسار لحظات سپری
میوه هایی بپروریم:
ــ بار آور!

نه میوه هایی
که قبل از رنگ آمیزی در تصور
یا قبل از آویختگی از شاخه ها
و یا پیش از آنکه دیدگان را بنوازند
پوسیده گشته و فرو ریزند.

دم غنیمت داریم
نه بدانسان که آب شویم
در نشئگی بی حاصل
یا
غرق شویم در مرداب الکلی
که تفکر را زمینگیر می خواهد.
و یا
غوطه ور شویم در لذاتی
که شادی را افسرده می خواهد.

دم را غنیمت داریم
لذت را غنیمت داریم
شادی را غنیمت داریم
کار و کوشش را غنیمت داریم
و اندیشیدن را نیز.

بیهوده است
دم را غنیمت داشتن
و دم را به آتش کشیدن
و خاکستر آنرا به باد بیهودگی سپردن
و در بیهودگی به پوچی گرائیدن
و در پوچی به جستجوی مرگ شتافتن.

"دم را غنیمت داریم"

مسعود دلیجانی

امتداد شکوفه

امتداد شکوفه

بهار آمده تا توشه راه را
به تابستان بسپارد

چرا که زمان٘ زایش به سر رسیده است.
زمان عشق ورزیدن
زمان وزش گرده های بارور
از قامت پرچم های برافراخته
در مادگی گیاهان عشق ورزنده ای
نشسته در دل گل های ملّون.

زمان تولد به سر آمده
زمان لب گشودن شکوفه های رنگارنگ
بر پیکر ساقه های جوان.
و زمان دمیدن سبزه
بر تن خاک های تیره.

گلگشت ها پنهان از چشم اغیار
در پستوی گلزارها نهان می شوند
تا چشمان لبریز از زیباییِ رفیقان را
داس بی رحم خصم درو نکند.

و اینک تابستان
بار بر دوش است و با طمأنیه پیش می رود
چرا که زمان رسیده شدن است
زمان پختگی و به بار نشستن.
به بار نشستنِ هسته های نوین،
در اندرون میوه هایی رو به زوال.

و زمین مادر وار،
نفس گرم خویش را
در دلِ میوه های نارسیده می دمد.
و شیداییِ جان
در نهفت خلوت دل بیدار می شود
و میوه از خامی خویش می گسلد
تا رسیده شدن را به نمایش بگذارد.

هر میوه با ماهیت تثبیت شدهٔ خویش
به وجد می آید
ماهیتی که می تواند
دیگرگونه آهنگی ساز کند.
و میل رسیده شدن را با تمامی باغ
به اشتراک بگذارد.

در اینجا تفاوت ها خاص
و شباهت ها در بستر عام بروز می کنند
تا سیب و گلابی و گیلاس و آلبالو ...
نامی یگانه بیابند:
ــ میوه!

همچنان که خدا
نیز نامی است زاده شده
از عصارهٔ دو صد خدا در بستر تشابهات.

تابستان است.
و رود نوایی خوش می نوازد
گویی که چنگی با نوسانات رود
همراهی می کند.

و گوش غرق در نیوشیدن است
و چشم در جستجوی
ماهی هایی است به رنگ سرخ مرجانی،
در دل آب های زلال.

آفتاب اندکی پوست را می سوزاند
و عرق شور از سر و کله فرو می ریزد
رود همچنان با سرپنجهٔ امواج می نوازد
و چنگِ درختان افتاده
بر پیکر رود زخمه می کشد.

و میل آبتنی و فرو شدن در خنکای آب
روان آدمی را با روانی رود در هم می آمیزد.
چه دلنشین است در نوای رود غوطه ور شدن
و تنی به آب زدن
در گرمایی که بیشه را
نفس تنگ می کند.

"تابستان است"

مسعود دلیجانی

مزرعِ توازن

مزرعِ توازن

دیدی چه شد، که تماشای آفتاب از ما دریغ شد؟
فریاد داد ما چون مهرِ عام، پنهان به میغ شد؟

در کوه حادثه، بُرْکانِ خلق، ناگه به خشم شد
فریاد توده ها قامت کشیده تا اوجِ ستیغ شد

در مزرع توازن، تخم ظفر افشانده شد به جهد
ساق ظفر، غرق شکوفه ناشده در بند تیغ شد

دستان خصم خنجر به کف، بر داد چیره شد
با گام های تند آوای زیست مبدل به جیغ شد

افسوس! در نیافتیم راه را از بیراهه های ژرف
لیک، آوای خام، با تیغ نقد ترانه ای بلیغ شد

مسعود دلیجانی

زادهٔ مهر

زادهٔ مهر

به مناسبت هشتاد و سه سالگی حزب توده ها

بنگر، چه سان!
در وسعتِ خزان
وز مهر، گل سرخی شکفته شد.

هشتاد و سه بهار و زمستانت، ای سترگ!
چه سان، در هم تنیده شد.

عمری گذشته و اندیشه هایِ ژرف
کز آه رنج بر جبینان٘، گرفته رنگ
رنگی تنیده با خاطره هایِ دیر پا
یادی سرشته با چهرِ نمایان صبحگاه
بر لوحِ یادها،
با خونِ یلانی فشرده پا،
بر صفحهٔ فردا نوشته شد.

گفتیم:
دست رزم تا اوج٘ در رسیده تا که بچیند،
آن سرخ مهره را از بازوی زمان.
چشم عدو ببین کز فرط دشمنی
بی شرمِ مبهمی، در جا دریده شد

گفتند:
" زندان، شلاق، شکنجه و مرگِ رفیقان
محوت کند به شب.

آن نور دیده ای
کز عمق دیده ات
راهی به سویِ سپیده دم،
در دم٘ کشیده شد.

آنان، پی ات روانه
که بسوزند پیکرت
غافل که پیکرت به آب زلالی سرشته شد

آبی که در دم٘،
هنگامه می شود چو موج
موجی وسیع
سینه برافراخته،
کز بطن موج ها:
ــ کارگر!
در قامت خدای دوران
سر بر کشیده و آواز گرم او
بدست طوفان سروده شد.

مسعود دلیجانی

به پیشواز چهارپاره ای از صنم نافع

چهارپاره ای زیبا از صنم نافع


دخترِ موطلاییِ غمگین،
ظاهرِ سرد و محکمی دارد
ولی از خنده‌هاش معلوم است
نقشه‌ی مرگِ مبهمی دارد

باد در دامنش نمی‌رقصد
رنگ بر صورتش نمی‌ماند
سمبلِ منطق و تناقض‌هاست
شعر می‌گوید و نمی‌خواند

بارها سر‌شکسته در شیشه،
زخم در سینه‌اش فروکرده
شخصیت‌های جعلی خود را
بُرده پشت‌ِ ضخامتِ پرده

خالق‌ِ اضطراب و تاریکی
ردّ اشکی به روی دفترهاست
انتقامِ چه را نمی‌گیرد؟
شاهدِ مردنِ کبوترهاست

دخترِ موطلاییِ مضحک
دخترِ موطلایی تنها
قصد دارد نشان دهد امشب
اختلالِ روانی خود را

خنده‌های عجیبِ مصنوعی،
گریه‌های عمیقِ مدّت‌دار
خواندن و خواندن و فراموشی،
عکس‌های برهنه با سیگار

خیمه‌شب‌بازیِ غریبانه،
در هماغوشی سیاست‌ها
حبس، در انفرادی روحش،
تن سپردن به دستِ وحشت‌ها

قصد دارد که جان دهد این‌بار
قصّه‌ی مرگِ تا ابد مشکوک
نعشِ یک زن که روی کاناپه‌ست،
در اتاقی قدیمی و متروک...

صنم نافع

=======================

به پیشواز چهارپاره ای از صنم نافع:

دختر موطلایی و زیبا
ذات پر شور و محکمی دارد
بطن چشمان او عیان سازد
مرگِ مضحک، به هیچ انگارد
٭
باد در دامنش برقصاند
رنگ بر صورتش عیان سازد
سمبل منطق و تناقض هاست
شعر پر مهر و سرکشان سازد
٭
بارها سر‌شکسته، لیک برخیزد
زخمِ در سینه‌ را شفا بخشد
شخصیت‌های جعلی خود را
پشت‌ هر پرده انزوا بخشد
٭
خالق نور، متنِ تاریکی است
ردّ اشکی به خنده بگشاید
انتقامِ زمین و زمان در دست
راه بسته به گریه بنماید
٭
دخترِ موطلاییِ شاداب
شاهد زادن کبوترهاست
رفته تنها، به جنگ تنهایی
پای در راهِ جمع بهترهاست
٭
نفی سازد خنده‌های مصنوعی
خنده در بطن گریه‌ها جوید
خواندن و درک و یاد بسپردن
در برهنه شدن حیا جوید
٭
خیمه‌شب‌بازیِ غریبی نیست،
در هماغوشی سیاست‌ها
حبس، در انفرادی روحش،
رویش ناگزیرِ دستِ وحشت‌ها
٭
قصد جان دادنش نبُد در سر
قصّه‌ اش مرگِ تا ابد مشکوک
نعشِ یک زن که روی کاناپه‌ست،
خود گواه جنایتی مفلوک ...

مسعود دلیجانی

آوای آوار درون

آوار آوای درون

این آوار چه بود
که بر سرم فرود آمد؟
آندم که سکوت ابدی مهتاب
در پشت پنجره
به نعره ای خشمناک مبدل شد!
و تمامی پنجره ها به یکباره مات شدند.
و دیگر هیچ پنجره ای
به هیچ دشتی گشوده نشد.

ابرهای ضخیم
گلوگاه هر پگاهی را فشردند
تا آفتاب از ارسال پرتوهای درخشان باز بماند.

اینک،
در پس این پردهٔ فروافتاده،
دودناک فضایی می بینم غم آلوده
که خاکستر آتشفشانی خاموش را
در فضا می آکند.

و من، بی دفاع
در یک قدمی خاطره ای نوپا
جانی معلق به هست و نیست را می بینم
که گلوگاهم را به سختی می فشرد:
ــ بی آنکه میل به جنایت
هرگز، در دستانم متورم شده باشد!

این آوار چیست؟
که بر جانم فرو ریخته
و مرا در خود به مویه نشانده است.
آیا گشایشی
مرا از دست این رنج رهایی خواهد بخشید
یا تا آخرین نفس در بند وجدانی دودناک
هرز خواهم رفت.
٭٭٭
خبری شعف گون در گوشم زمزمه شد
ــ هستن، نیست شدن را عقب رانده
و خود پرچمدار زیستن شده است.
و من رها شده ام
و به پرواز در آمده ام
بی هیچ وزنی از بار وجدانی دودناک.
چقدر دلچسب است
در ژرفنای بی گناهی،
هیچ خطایی بر پایت ننویسند.

و چقدر ارزنده است، نفس کشیدن
حتی اگر ساعتی بیش
با گور فاصله نداشته باشی.
زندگی زیباست،
و از آن زیباتر
زیستن در آرامشی است ژرف،
در وجدانی آسوده .

مسعود دلیجانی

رباعیات

رباعیات

بایست چنان قطره به جوفِ بُن موج
خیزابه بسازیم ز خیزِ تنِ موج
هر تَن چو تَنی واحد در پیکر موج
چون قطره روان شویم در گلبنِ موج

٭٭٭

چون مهر ز مهرگان دمیدیم چه ژرف
در وسعت آسمان خزیدیم چه ژرف
بر دوش دو صد رزم خرد بار زدیم
چونان تنِ طوفان وزیدیم چه ژرف

٭٭٭

اینبار، دوباره بال و پر یافته ایم
بر صحن فلک شرر در انداخته ایم
دیروز عدو قهقه زن می رقصید
امروز، دگر باره به پا خاسته ایم

٭٭٭
دیدی که چگونه اشک بیتاب شدست
بر گونهٔ غم، ز غصه سیلاب شدست
بر دامن اشک، یاد تو در تب و تاب
شادی جهان نگر که در خواب شدست


مسعود دلیجانی

سایه فام


سایه فام

به هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سایه)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

"سایه" ای افتاده بودی بر زمین،
می خرامیدی، فروتن، راستین

بهر دستانت اگر رزمی نبود
رزم پنهان، بر زمینت می غنود

تا که در هنگامه غوغا سر دهی
موج بلوا را ز سر برتر نهی

گر زمانه ساز همراهی زند
یا که توده قصد جانبازی کند

سوی آنان پا دوان از شوق جان
می دویدی سر به پایت بی گمان

صبر تلخت گر چه محصولی نداشت
هرگزت اندوه نومیدی نکاشت

در درون جانت اشعاری روان
کهنه را نو می نمودی پر توان

کهنه گه همچون خزانی در بهار
رخ٘ عیان٘ در نو، ولی بی اختیار

کهنه چون پیراهنی رخ می گشود
در درون پیرهن نو زنده بود

بطن دوران، دوره هایی بحر رزم
پر تلاطم، پر هیاهو، شهر بزم

قطره ها در هم شود دریا پدید
در خیابان، کارگر بس پر امید

جملگی فریاد آزادی به لب
نفی هر بیداد در دست طلب

می رود امید توده بر فراز
شوق پیروزی دمد بر شور ساز

توده پا کوبان پی آمال خویش
قلب ضد توده ها ریش است ریش

خنده بر لب های مردم جانفزا
رخت دشمن در تنش رخت عزا

ناگهان دوران ما، وارونه ساز
جنبش مردم، سراشیب از فراز

دسته دسته قهرمانان پای دار
چشم هر مادر چنان ابر بهار

u - - | - u - - | - u - u -

بر جبین هر پدر چینی پدید
جلوه ای از رنج و اندوهی شدید

بند و شلاق و شکنجه در کمین
روی پیشانی رمیده موج چین

هر شکن یا چین ز اندوهی فتاد
بر جبین بی تَعَب چینی مباد

ارغوان در جان ما بی شک شکست
موج غم بر چهره ها ناگه نشست

زان بتر، "سایه" نشسته در اوین
جملهٔ زندانیان در بند کین

زانکه "ای ایران" طنین انداز شد
گوش چشمش قطره ای بیتاب شد

چهره ها پرسان ز نمناکی چشم
گریه اما، پرده برداری ز خشم

خشم از سازی که بس ناساز شد
شورِ کوری جلوه ادراک شد

دوره ای از زندگی یکباره ریخت
برگ و بار خنده از لب ها گریخت

سیر تاریخی پر از شیب و فراز
گه به پیش و گه به پس، آینده ساز

هر شکستی را مخوان پایان راه
گر چه شب در چاه، روشن هست ماه

رشد بطئی در دل توده روان
ناگهانی بر خروشد پر توان

از گذرگاهی گذر دارد که پست
سوی برتر قد کشیده با دو دست

بشکند هر سد و از هر نازلی
ره گشاید سوی نظم کاملی

دستِ چیره در تلاش و توطئه
چهره ات را بشکند در آینه

آینه گر چهره را ننموده راست
آینه در بندِ دیو اغنیاست

آینه باید برون آید ز سِحر
تا عیان گردد، دو چشمت پر ز مهر

مهر تو بر چشم زحمتکش عیان
کارگر از دانش ات شد پر توان

کارگر از عشق تاریخی رمَد
تا رفاقت از طلوعش بردمد

عشق تاریخی فراز است و فرود
عاشق بیچاره در بند سجود

چهره معشوقه در اوج رفیع
چهره ای چیره ست و جلادی شنیع

عشق ناموزون پر از دیوانگی است
از رفاقت دم زدن فرزانگی است

عشقِ انسانی اگر شد هم تراز
عاشق و معشوق شد آینده ساز ‌ ‌

آن زمان که عاشقی حکم گداست
جای معشوقه میان ابرهاست

نوک شمشیرش به خون آلوده بین
در کمین گردن عاشق به کین

دوری از این عشق عین زندگی
در درونش مستتر شد بردگی

رو رفاقت جوی در بطن هدف
همچو مروارید در جان صدف

زندگی نی بادبان بشکسته ای
زورقی درجا به گل بنشسته ای

یا به بُن بستی رسیده زندگی
یا خرابی ریخته چون مردگی

زندگی رودی است در دره روان
سر به سنگ سخت کوبان، پا دوان

می کشاند راه خود در دره پیش
همچو ماری پیچ و تابان راه خویش

چون امید موجزی از مرده نیست
بر تمام مردگان باید گریست

خنده ها بر صورتِ زنده رواست
زانکه خندیدن به هر دردی دواست

زندگی با زنده بودن جوشش است
ساقهٔ اندیشه غرق رویش است

رویشی باقی است، کان جویا بود
هر زمان در بِه شدن، پویا بود

گر که اندیشه ببندد راه خویش
عقربش بین، می زند بر خویش نیش

همچو مردابی که بر خود بسته راه
پا گریز از روشنی در هر پگاه

بند دام خود اسیر است او چنان
مرگ خود با دیده اش بیند عیان

ذهن جزم اندیش از دانش تهی ست
همچو بی باریِ هر سرو سهی ست

آنچه حق بنمایدت کهنه شود
سوی حق برتری پر می کشد

دیده ی دانش فرا رو بنگر است
نی که درگیرِ هر آن پشت سر است

راه خود را می کشد در پیش، بیش
همچو آبی در رگ هر ساقه پیش

هر جوانه بر تن شاخه پدید
قد کشیده قامت خود را بدید

همچو کشفی دان که از رازی نهان
چون جوانه چهره اش گردد عیان

می دود در جان نا دانسته ای
می نماید رخ، ز رمز بسته ای

می گشاید راز هر رمزی به جهد
همچو زنبوران، عسل از جان شهد

رشد اندیشه چنان حجم جهان
می کشد قامت میان بی کران

گسترد در هر کران بال امید
سوی آینده پَرّان پر را کشید

تا که با سعی و تلاشِ مستمر
کل هستی را فراگیرد به بَر

تا نهایت در درون این جهان
همترازی را کشاند بطن جان

مسعود دلیجانی

پویه ای در رویا

پویه ای در رویا

در خیال غوطه ورم
یا که در خواب راه می روم.
راه می روم و می ایستم
می ایستم و راه می روم
بی آنکه حتی،
پاهایم راه رفتنی را بیازمایند.

در قابی از خیال
اما،
آنکه راه می رود، منم:
ـ مسعود!
رونده ای ساکن و ساکنی رونده!
٭٭٭
اینک در زادگاهم غوطه ورم:
ــ نهاوند!
شهری خفته، ناخفته در آغوش کوه های بلند
غرق در جلوه های شگرف
و کوچه باغ هایی
آمیخته با ولگردی های کودکانه
و شلیک سنگ بر گردوهایی
معلق بر شاخه های بلند
و گریز وحشت از دستان باغبانی
خشم به چشم.

و بازگشت به خانه.
پدر نیست!
مادر نیست!
برادر نیست!
و بسیاری از عزیزان نیز.

پدر با وداع
و
مادر بی وداع
رفته است
و برادر شکوهی است پر فروغ
خفته در بی نشانیِ آرامگاهی مشترک
از یارانی به خاک افتاده

و من دلتنگم، دلتنگ!
برای عزیزانی که جز رفیق
نامی را در ذهنم تداعی نمی کنند.

ـ چقدر غربت،
دلِ تنگ را دلتنگ می کند!
و می دانم که دلتنگی چیزی نیست
که در خانه جا بماند
او، شانه به شانه با آدم قدم می زند
و می آید به هر کجا که گذارت بیفتد:
ــ سمج و پیگیر!

آه قلبم فشرده می شود،
از نبود کسانی کز دست رفتندم.

و من همچنان راه می روم،
بی آنکه راه بروم.
و از روی سنگ فرشِ خاکیِ کوچه باغ هایی
می گذرم:
که از نور آفتاب سرشارند
و درختان هنوز مانده
تا با شیرهٔ جان
برگ ها را بر شاخه ها برویانند.

و من همچنان در راهم.

و قدم های تنهایی
مغز گر گرفته از آشوبم را
به دنبالم می کشند.

به باغ می روم:
ـ به گلزار!
به امید چیدن گلی!

لاله ها هنوز لب بسته اند
و هنوز مانده تا با تبسمی
گل لبخند را بر لب ها بنشانند
و گلبرگ ها را
با تکانه هایی نرم به خنده وادارند،
تا دیدگان بازیگوش پرچم های پنهان
از پس گلبرگ هایی لعل گون،
جهان را بنگرند
و به سراپای هستی
خودی بنمایانند.

و من همچنان در سیاحتم.

شکوفه های بِهِ هنوز مانده است
تا رنگ شادی از رخ برگیرند
تا میلِ میوه شدن را
در چشم انداز به تماشا بنشینند.

گیلاس های نارس،
آویخته چون گوشواری
از عقیق سبز
احساس رسیده شدن را
در مخیله می پرورند

تصور طعم سیب
از خلال شکوفه هایی
به رنگ صورتی
به رنگ غریزهٔ به غلیان آمدهٔ زنانه
لبخندی شیرین بر لب ها می نشاند.
چونان رژ
بر لبانِ عروسی در آستانهٔ
پا نهادن به حجله.

در باغ گردش می کنم
و به گلزار می رسم.

دست از چیدن هر گلی پرهیز می کند.
گل ها نباید چیده شوند
چیده شدن ترکیبی است
ـ نامانوس!
که گردن زدن را
در ذهن آدمی تداعی می کند.

گل ها نباید گردن زدن را
از پس دیدگانی سرشته با ژاله بنگرند.
و دوباره ژاله خون شود.
و ژاله خون شد،
فضای میهن را بلرزه در آورد.

اگرچه به ناچار ژاله خون خواهد شد،
ـ دوباره و دوباره
(و به آرزوهای رقیقِ نهفته در قلب شاعر هم
وقعی نمی نهد.)

و بدین سان است
که قلم موی رویا
تصویری از گل سرخ را
با خونِ بر خاک افتادگانی
زنده تر از هر زنده ای،
بر پردهٔ آینده نقاشی می کند.

و من همچنان سوگوار یارانی هستم
کز دست رفتندم
بی آنکه از دست رفته باشند.
و تصویر تمامی آن هزاران را بروشنی می بینم
و چشمان غرق در اندوهم
وداع ابدی را مویه می کند،
بی آنکه وداع ابدی
معنایی داشته باشد،
برای آنانی که نیک نامی را دوره می کنند.

به باغ می روم بی آنکه به باغ رفته باشم
و در باغ قدم می زنم بی آنکه در ...

مسعود دلیجانی

دَمی حیات بخش


دَمی حیات بخش

سیر زیستن
سیری است سرشار
از سیاحتی موزون
در جلوه هایی نا موزون

آنجا که تحول
خون گرمی است
دویده بر پیشانیِ تغییراتی دمادم
که به یکباره
نواخته می شود
و لطیف ترین آهنگ
در پنهانی ترین کنکاشِ لاینقطع
با ریتمی تند شونده
غنی ترین سنفونی هستی را
می نوازد

تا در نهایت شگفتی،
در بستر بی جان زایی،
جان در لبان شیفتگی
لبخندی بنشاند:
ــ حیات بخش!

حیاتی سرشار
که گذران کنونی اش
از درون یکایک نفس های ما می گذرد
از درون لحظه هایی فریبایی
که از درون زندگی قامت می کشد،
بر می خیزد،
و زندگی می بخشد.

خواه سخت،
چون جزم هایی بی لبخند،
که با ابروانی دژم
از هر تغییرِ رو به پیش می گریزند.

و خواه روان چون آبی
به زلالی نگاهی شفق گون
که در تغییر
شفافیتی را جستجو گر است:
ـ آبگون!

لحظه های ناشکفته،
لحظه های نا بارور
و لحظه های نارسیده را
از میان شاخه های زمانه نچینیم.
بارور ناشده فرو خواهند ریخت!

بیهوده است میوه کال سعادت را
از شاخهٔ آرزو چیدن
بی آنکه
هیاهوی بزرگ رسیدن را،
در اندرون خویش
به وجد نامده باشد.

فردا هماره رویایی است
آویخته از گیسوان تلاطم
که از مسیر در هم امواج می گذرد
تا در ساحلی امن
جوانه های بارور را به بار بنشاند.

بیائیم در بالاترین فراز موج
فرو ریختن را میسر سازیم
تا دگربار و دگربار موجی بپروریم:
ــ والاتر!

موج های شکل ناگرفته
در میانه راه در می مانند.
٭٭٭
انقلاب نه قاعده،
که استثنایی است
در بطن یک ضرورت،
و لبریز از معنای نو شدن.
بیهوده است
آنرا با کهنه آلائیدن.

مسعود دلیجانی

مرگِ سیاه

مرگِ سیاه

در همآغوشی ژرف بودم
با قطرهٔ شبنمی، زلال
بر بستر لعل گون گلبرگی سرخ فام
که تا انتهای بی انتهایی اش رفته بودم.

و در روشنی آینه وارش
بازتابی از رنگ
در تلالوئی لطیف از انوار خورشید،
می درخشید،
تا ذهن را به آرامشی عمیق رهنمون گردد.

"تا راهی به گشایشی بگشایم ."

از جهان بریده بودم
از زمان بریده بودم
و غرق در شوری بودم
که در اندرون خویش می رقصید
و تا شعور شدن قدم ها باید بر می داشت،
تا از خویش بدر شود.

و چشمانم در سکوت رنگ
موسیقی بی کلامی را می دید
که بر سطح امواج شبنم نواخته می شد.
تا ذهن در آرامشی سپید بخرامد.

ناگهان!
چشمانم به خشم شد.
چهره ام دژم.
فریادم رسا.
دستانم به لرز.
و روحم آشفته!

وقتی شلیک گلوله ای
پرواز همگون پرندگان را
بر هم زد.

و غاز وحشی از پریدن باز ایستاد
و هراسان به خاک در غلطید.

و من بودم
و
نگاه
و
شبنم
و
هراس
و
مرگ
که پروازی را از پریدن
بازداشته
و
بر زمین میخکوب کرده بود.

و تنها کسی که نمی خواست بداند
که زندگی جاری است
دستانی بود که اسلحه بر دست
جز تداوم خویش را نمی پائید.

‌ ‌ مسعود دلیجانی

در سراشیب افول



در سراشیب افول

اذهانی فرتوت
محبوس در بند احترامی بی لبخند،
که قرن هاست با آن مأنوسند.
از اشاعه همه گیرِ نیشِ کلامی زهرآگین
که بوی حرمت از آن گریخته،
می گریزند.

و با سری پنهان در عبای خویش،
که حس تنها ماندن را
در امتداد آینده ترسیم می کند،

با بار کینه ای سنگین
به هر آنچه که بوی تازگی می دهد،
خود را در کوچه های خلوت گم می کنند،
تا حس طرد گشتن از سوی توده را تاب آورند.

و در بستری که میلِ زیستن،
با دو پای مفلوج زمینگیر شده است،
با نیستی همخانه می شوند.
و چونان برگی که پوسیدن خویش را
در زیر سرمایِ برفی کشنده
نظاره می کند،
مرگ خویش را نظاره گرند.

و در گریز از اضطرابِ زیستن
در وادی خاموشان پناه می گیرند
تا آرامشی به مرگ آمیخته را
از شاخهٔ زوال بچینند.
ٔو بدین گونه است که
در گورستان پرسه می زنند.

(و بی هیچ همدردی
ـ حتی بی مایه ـ
با مردمی غرق در اندوه
که در مرگ عزیزان خویش اشک می ریزند
و در تلاقی نگاهشان
دلجویی ژرف
پروانه ایست سپید
که از نگاهی به نگاهی می پرد
و تسکینی را در قلوب سوگواران
تکثیر می کند.)

سر بر سنگ لحدی می گذارند،
که مرده اش را نمی شناسند
و در خیالی بی اندوه
بر لبان استخوانیِ مرگ
بوسه می زنند.

و در حین گریز از زیستن
نوک انگشتان را
بر سر انگشتان مرگ می سابند.

تا آرام شوند، آرام
و در آرامشی عمیق،
عمیقتر تر از عمیق
فرو می روند
و در ذهن شان انگار که افیون است
که دمبدم آزاد می شود.

و آنان با نگاهی سراپا نومید
به آرامش ابدی فرو خفتگانی
در خاک،
حسد می ورزند.

تا اضطرابی بر آمده از
بی فردایی ژرف را
که جز بیهودگی
هیچ نطفه ای در ذهن نمی بندد.
به فراموشی بسپارند.

آنان رفتارشان مضطرب
کردارشان مخرب
و با دندان تیز شقاوت
گردنِ پی جویانِ فردا را می جویند،
تا بجوند.
٭٭٭
آنان کیستند،
که اینچنین تخم مرگ می پاشند
تا دستان رهایِ زیستن را در بند کشانند؟

آنان کیستند که در ذهن خویش
دلهرهٔ نهفته در دیدگان کفتاری را بازتاب می دهند،
اسیر در دستان پلنگی تیزپا،
که فردا را نیز
در سایه گذشته ای رو بزوال از دست داده اند!؟

پاسخ ساده است:

ــ آنان عنصری از عناصرِ طبقات رو به زوال اند.
که اینچنین سر در گم راه می پویند.

"چه خود بدانند و یا ندانند."

مسعود دلیجانی

صبح سپید

صبح سپید

میان دامنِ مهتاب و چشمه ی خورشید
رهی ز کوچ شبانه ست، می رود به صبحِ سپید

رهی که قامت خود می کِشد به کوهِ بلند
درونِ گرمیِ رزم است، می رود به صبح سپید

نهان٘ اگر چه چهرهٔ کوه ست در میان ظلام
نوایِ گامِ رونده ست، می رود به صبح سپید

نمایِ خسته ی تن، جلوه در طنین نفس
طنینِ گرمِ نفس هاست، می رود به صبح سپید

صدایِ آه غریبی که حک شده در دلِ شب
فغان ز جور زمانه ست، می رود به صبح سپید

کنون که رویشِ دوران، منوطِ "پویایی" ست
عبور ما ز گذاریست، می رود به صبح سپید

مسعود دلیجانی

در توازن

در توازن

می خرامم بنِ احساست چو آبی بس زلال
تا زدایم از دو چشمت انحنایی زان ملال

شادی آرَم، غم زدایم، لب به لبخندی کشم
تا خزم در آسمان ذهن تو همچون هلال

در بر کهسار روحت نم نمک، رقصان و شاد
روی پاها غرق رقص و پای افشان چون غزال

یا رهی از سوی من در جان خود هموار کن
یا خرامان شو به ژرفای روانم چون خیال

تو و من همسطح می باید شدن، بی هیچ شک
چون دو بال یک پرنده، در توازن، تیز بال

رزم با بی همترازی، بهر عشق همتراز
رهگشا، «پویا» چو سنگ و ریشه در بطن جدال

مسعود دلیجانی

خدا

خدا

خدا، چکیده ایست
از دو صد خدا:
"خدای رعد،
خدای عشق
خدای عقل
خدای تیرگی و روشنی
خدای آب و آتش و هوا
خدای خاک و رعد و برق

خدا عصاره ایست
از دو صد بتان سنگی خموش:
ـ منات و لات و هبل ...

خدا تصوری است
از نگاه چیره ای نشسته بر فراز تخت،
به توده های کار
که بر سریر ذهن توده ها نشسته:
ـ در تلاش!
توده را به رسم و راه خویش برکشد.

خدا،
چکیده ای ز نخبگانِ بر فراز.
عصاره ای ز انعکاس حاکمان
درون آسمان،

که امتداد جاودانه اش
مرا به هیچ می برد.

به یک خیال مبهمی
که ابتدا و انتهای آن گم است
در فسانه ای ز رمز و راز
و این فسانه چون سراب روشنی
کویر تشنه تن مرا ز آب پر نمی کند.

خدا تصوری است ز عدل
که کومه های فقر
آرزوی پس نشسته
از نشیب رو به اوج خویش را
نه در زمین
نه در بنای نا سپاس زندگی،
که با چنین تصوری
به جستجوی رامشانه سجود می روند.
خدا تصوری است.
تصوری،
فقط تصوری.

★★★

ولی کنون خدای دیگری
که گویش نجیب او خموش گشته بُد
به سیر سال ها.
ز قامتی سترگ از میان موج های رزم
چو پیکر زئوس درون جامه ای نوین
برون نموده سر
ز بطن جان توده ها
ز بطن دست های کار
و می رود که همترازی شریف را
درون سیر زیستن عیان کند.
خدای دیگری
خدای زنده ای ز جنس توده ها.

مسعود دلیجانی

دُردِ زمانه

دُردِ زمانه

در آن دمی که نم نم باران بدل به بوران شد
میان شاخِ بهاران نخواند بلبلِ مست

به دشتِ شقایق چه ساقه ها که شکست
بنفشه نهان کرد٘ چهره٘، رفت لای علف

ز فصل بهاران، جهان رمید سوی خزان
که مرگِ برگ، از رگِ خون بود، با دشنهٔ خصم

جهان به سوی زمستان و برف و یخ کوچید
ز سوزِ سردِ زمانه گرفت راه نفس

کنون که دُرد زمانه گرفته دامن رزم
و روی تارک اندیشه، مشتِ کار در فریاد

چرا گره نخورد بازوان کار در پیکار
به "پویا" سرشتی، سرشته با گوهر داد

مسعود دلیجانی


گلوی سپیده دم

گلوی سپیده دم


مگر گلوی سپیده دم در حلقه دار
خورشید را از بر دمیدن باز می دارد
که این چنین گیج و گول و منگ
به انتظار مرگ خورشید نشسته اید؟

موج های بزرگ در کمین طوفانند
تا سر بر صخره های سخت بکوبند
شما را باش!
دلخوش به کاسه آبی هستند
کز دریا ربوده اید !

کوه ها در آستان انفجارند
تا گدازه های خشم را
بر روی چهل سال فاجعه، نعره برکشند
شما را باش،
دلخوش به خموشی زغالی هستید
ـ بر افروخته!
کز اجاق پیرزنی ربوده اید.

بیهوده است
نشاندن ترس بر مردم چشمانی
که سیاوش وار
در بطن آتش می رقصند.

بیهوده است
باور نمی کنید؟

"در باورتان شعله ور خواهد شد."

مسعود دلیجانی

باد پیچنده


باد پیچنده

ابر تیره، چو سیه کرد افق: ـ نعره زنان!
آبی ژرف فلک را ز میان برد که برد

سایه ی ابر سیه، بر همه ی دشت وزید
همچو شب، رنگ رخِ برگ و خزان برد که برد

بادِ پیچنده چو گرداب بچرخید وزان
هر چه را بر سر ره، چرخ زنان برد که برد

خوی ویرانگر باران چو رها گشت به دشت
هر چه مزرع، ز کران تا به کران برد که برد

دست توده چو به هم وصل شد و جلوه نمود
این تغابن ز سراپای جهان برد که برد

از دل تیرگی ژرف در آمد خورشید
تلخی شوم هوا، پرتو فشان برد که برد

پرتویی از رخ "پویای" حقیقت باید
تا که هر ناحقِ پنهان و عیان، برد که برد

مسعود دلیجانی

در انتظار

در انتظار

به انتظار تو نه منتظر
که بال و پر گشوده ام

فراز چشمه های گُر گرفته ز نور
به سوی ستاره های رمیده در مهتاب
درونِ آرامشِ خیالِ درختان٘ در مِه
میان تصور آبیِ ژرفنای سپهر.

و لیز خورده ام
به روی همترازیِ هر برکه ای ز آبِ زلال
فراز پهنهٔ رودی بدون چین و شکن
به روی عرصهٔ بحری بدون اوج و فرود
به سمت دشت توازن،
علیه هر بیداد.

به انتظار تو نه منتظر
که بال و پر گشوده ام

درون قلب تیرهٔ ابرهای پر اندوه
میان حس غریبی، ز غمناکیِ نباریدن
درون خشمی، از به بار ننشستن
که چون آتشی به زیر خاکستر،
به یکباره با غرشی مهیب
انبوه عظیم صاعقه را
در جان ابر تزریق می کند.

تا ابر، خویشتنِ خویش را
با رگباری زاینده
بر زمین و زمان تشنه بباراند.
و سیرآبی هر جنبنده ای
سیمای تیره اش را بخنداند.

به انتظار تو نه منتظر
که بال و پر گشوده ام

بر ضد حاکمانی خیره به خویش
که پندار کوچک شان
از دماغ فیل افتادن را
معجزه می پندارد

و صمیمیت نهفته در دعای عوام را
مبلغ اند،
چرا که چشمِ انتظار،
زانوی در گل نشسته ایست:
ـ سر در غم!
که با پاهایی مفلوج
دیده را بر لوح ایستایی مبهوت می کند،
تا اندرون را از هر رزمی تهی کند.

در پی ات،
پای طلب بر زمین سخت می کوبم،
برمی خیزم،
قامت می کشم
و دو بال خویش می گشایم.
تا اندام ستبرِ توانایی را
با بوسه ای
از درونِ روانِ دانایی
در آغوشِ خویش بپرورم.

و جام طلب در دست
آتش ربوده از دست خدای خدایان را
یک جرعه می نوشم
تا غمبادهای درونم را بسوزاند.
غمبادی که از شکنجِ بیداد می روید
و یکپارچگی آدمی را به آتش می کشد.

به انتظار آمدنت نه منتظر
که بال و پر گشاده ام ...

مسعود دلیجانی

موج اندیشه


موج اندیشه


نگفتم:
"دیدگان با موج اندیشه فروزان کن
و آنگاه سرخی گرم لب ات را
سوی چشمانم شتابان کن"

نگفتم:
"سایه ای کز مژه ها افتاده روی گونه ات،
زیباست!
لیک،
سایهٔ اندیشه را بر دیدهٔ پر مهر، رقصان کن"

به روی چهرهٔ زحمتکشان
گردی ز استثمار بنشسته
بیا پیوند جوهای روان
بر پهنه این دشت را،
رودِ خروشان کن

به سطح دست های خسته، بنشسته
غباری از چپاول های هر روزه
بیا با مِهر رخشانی،
رخ دوران درخشان کن

اگر این دودهٔ بیدادِ دوران
بسته ره بر دیدهٔ خورشید،
تو با دستان طوفانی
رخ خاور نمایان کن

نگه، باید به نور دیدهٔ اندیشه
جان گیرد
تو آن اندیشه را با جلوه های نو
به سامان کن

گریزان شو ز در جا پای کوبیدن
و "پویا" شو
ز روی دیده هر وهمی که بنشسته
پریشان کن.

مسعود دلیجانی

رویشی آکنده

رویشی آکنده

چشمه٘ جوشان٘، صبحدمّ، از بن سنگ
سایه روشن در دل چشمه به جنگ
بر فراز شاخه مرغی نغمه خوان
جلوه داده، بال و پرها رنگ رنگ

از دل هر نغمه یا تصویرِ آب
جلوه از هر بود آید بی شتاب
دیده از هر جلوه اش لبریز شعف
نغمه در هر جان، ببارد چون حباب

روز روشن بال ها بگشوده است
چهرهٔ خورشید رخ بنموده است
صد هزاران چشم خواب آلوده، باز
در دل هر سبزه زاری زنده است

گردویی بی برگ اما، لب خموش
در درونش جنبشی بس بی خروش
در دلش غوغای تغییری است ژرف
برگ و باری را ندا دارد به گوش

در دل سبزه شقایق شعله ور
هر دو چشمان از شکوهش پر شرر
انعکاسِ سرخیِ گل، بطن چشم
رشد احساس لطیفی در نظر

راه خود را می کشم بر یال کوه
وسعت دیدم شود بس پر شکوه
مالش نرم نسیمی روی پوست
سیر اندیشه چو طوفان، ره پژوه

همره آواز همراهان به اوج
می رود هر گام بالاتر چو موج
ره به سوی قله ها هموار نیست
مر بروید همنوردی، فوج فوج

مسعود دلیجانی

در توازن

در توازن

می خرامم بنِ احساست چو آبی بس زلال
تا زدایم از دو چشمت انحنایی زان ملال

شادی آرَم، غم زدایم، لب به لبخندی کشم
تا خزم در آسمان ذهن تو همچون هلال

در بر کهسار روحت نم نمک، رقصان و شاد
روی پاها غرق رقص و پای افشان چون غزال

یا رهی از سوی من در جان خود هموار کن
یا خرامان شو به ژرفای روانم چون خیال

تو و من همسطح می باید شدن، بی هیچ شک
چون دو بال یک پرنده، در توازن، تیز بال

رزم با بی همترازی، بهر عشق همتراز
رهگشا، "پویا" چو سنگ و ریشه در بطن جدال

مسعود دلیجانی

بی فردایی

بی فردایی


ای که هر انسان بنالد از ستم های شما
گم شو از پهنای قدرت اُف به مٲوای شما

لرزش بال توهم در صدایت پر تنش
سایه ای از تیرگی دارد به سودای شما

آیه ها که یک زمانی زنده بودند و رسا مرده اند اِی بی خبر در زیر پاهای شما

گوش ما آندم که بنیوشید آوایی ز عِلم
جلوه ای از مرگ آیه، جوف سیمای شما

دم زدید از شهد، اما زهر پاشید از کلام
از عطوفت شد تهی، احساس دنیای شما

کهنه اندیشی ز آیین شما آکنده شد
همچنان خالی ز "پویا"یی ست فردای شما

مسعود دلیجانی