بی فردایی

بی فردایی


ای که هر انسان بنالد از ستم های شما
گم شو از پهنای قدرت اُف به مٲوای شما

لرزش بال توهم در صدایت پر تنش
سایه ای از تیرگی دارد به سودای شما

آیه ها که یک زمانی زنده بودند و رسا مرده اند اِی بی خبر در زیر پاهای شما

گوش ما آندم که بنیوشید آوایی ز عِلم
جلوه ای از مرگ آیه، جوف سیمای شما

دم زدید از شهد، اما زهر پاشید از کلام
از عطوفت شد تهی، احساس دنیای شما

کهنه اندیشی ز آیین شما آکنده شد
همچنان خالی ز "پویا"یی ست فردای شما

مسعود دلیجانی

پایان شعرا

پایان شعرا

ــ شعرا !
پایان شاعری را
ربات ها!
ربات ها!
اگر چه خود در آغاز راهند،
اعلام کرده اند.

قلم زمین بگذارید
و زین پس مفاهیم مجرد را
از ذهن بیرون بیاورید،
عینیت ببخشید
و در زندگی جاری کنید.

اما،
نه بر اوراق برگ ها
نه در کلامی آمیخته با اصواتی آهنگین
نه بر روی پر پرندگانی در پرواز
و نه بر روی اندیشهٔ آشفتهٔ ابری ولگرد

که بر روی روشن زندگی
آنجا که خیال و خاطره رنگ می گیرند
و در زمین جاری می شوند
و در هیبت انسانی ملموس
که از ذهن بیرون کشیده شده

جان می گیرند
راه می روند
رنج می کشند
لذت می برند
و امنیت را با کار و نان و آزادی
پیوند می زنند.

شاعران خیال ساز
شاعران تفکر پرداز
شاعران مفاهیم مجرد
پایانتان را
ربات ها اعلام کرده اند:
ـ الحق از شما شاعرانه تر
شعریت شعر را بازتاب می دهد!
خدا به همراهتان.

بهتر است فکرتان آغشته با شغل دیگری باشد
"اگر چه کسی شاعر را شاغل نمی خواند !"
٭٭٭
نقش حروف "ب و س ه" بر سطح ذهن
و انعکاس آن بر بطن کلام
زین پس بیهوده خواهد شد
همچنان که بوسه ها
مدت هاست از بطن حروف سربی گریخته اند.

زین پس باید آنان را
تنها بر لب یار بنشانید.

زین پس زنان و مردان شاعر
در خیابان ها قدم می زنند
و لحظه لحظه اشعار خود را
همچون یک قناری عاشق
نثار موج های در هم فضا می کنند

تا شاید عواطفی را بر انگیزند.
تا جهان خالی از عواطف را
زین پس از عطوفتی سرشار،
نه مرده بر سطح اورق
که زنده در بطن زیستن
لبریز کنند.

مسعود دلیجانی

در سوگ

در سوگ

واژگانی محزون
در قامت سوگ
"روله، عزیزم، هی"
با آواز سوزناک چمری
بر جداره های ذهنم
می کوبند
و بر جگرم تیغ می کشند.

میل دارم
تمامی جهان را مویه کنم

اما بر زمین میخکوب شده ام
و با دیدگانی خیره به هیچ
پذیرایم نیست،
این جمله که بر ذهن آوار می شود:
"سیاوش هم رفت"

مسعود دلیجانی

انقلاب

انقلاب

کنون وطن ز خون، جنون نموده سوی انقلاب
چرا که کارگر به خیز پر کشیده سوی انقلاب

به رعشه عرشهٔ سفینه در میان موج، پر تنش
نه هر تنش ز فوجِ موج، رمیده سوی انقلاب

اگر فقط ببالد از درون جوف خاک سوی اوج
توان سرود چکامه ای ز توده سوی انقلا‌ب

چو از فراز تا به قعر، عقب رود زمان به پس
نه نیزه های نور در افق، وزیده سوی انقلاب

ز بطن انقلاب دو صد غزل ز رزمِ بی امان
ز بطن نظم کهنه ره کشیده سوی انقلاب

کنون که خون چو پرده ای گرفته راه دید چشم
به سر خرد ببایدت چو پا نهاده سوی انقلاب

که بی نیاز از شعور، نمی توان به شور تکیه کرد
اگر فقط به چشم کور ره کشانده سوی انقلاب

بیا، بیا، ستم کشیده مردمان ز جور روزگار
که اسب پر توانِ داد، رمیده سوی انقلاب

به چشم باز و دست پرتوان بتاز سوی داد
از آنکه نور بر افق، ز ره رسیده سوی انقلاب

مسعود دلیجانی

زایش شادی

زایش شادی

غم و چون کوه یخی آب کنم
شادی آغاز کنم
دست افشان کمری نرم به رقص
شور در ساز کنم

چه نشستن بن نومیدی ژرف
خیز از جای به جَهد
پر پرواز بیاور که ز جا برکنده،
عزم پرواز کنم

تا به کی گوشه نشستن، مغموم
زانوی غم به بغل
با نوایی پر و پیمان، دلکش
قصد آواز کنم

لاله در دامن کوه رنگین وش
چشم من غرق عطش
چشم من نوشد این جلوه ژرف
دو بغل باز کنم

که بگیرم همهٔ دشت به بر:
"یال کوه، جلوه گل"
نظری از سر پر شورِ حیات
سوی شهباز کنم

ریزش نور وزان در پس برگ
همچو آهنگ طلوع
که چو اندیشه روان می گردد،
کشف هر راز کنم

کز پیامش پَرِ پندار وزان
بوزد در بن چَشم
همچو پروانه پران در پی جفت
ذوق طناز کنم

بال پروانه چو رقصد در چشم
در پی یار دَوَم
بوسه ها از سر جولانگه مهر
از نو آغاز کنم

مسعود دلیجانی