پایان شعرا

پایان شعرا

ــ شعرا !
پایان شاعری را
ربات ها!
ربات ها!
اگر چه خود در آغاز راهند،
اعلام کرده اند.

قلم زمین بگذارید
و زین پس مفاهیم مجرد را
از ذهن بیرون بیاورید،
عینیت ببخشید
و در زندگی جاری کنید.

اما،
نه بر اوراق برگ ها
نه در کلامی آمیخته با اصواتی آهنگین
نه بر روی پر پرندگانی در پرواز
و نه بر روی اندیشهٔ آشفتهٔ ابری ولگرد

که بر روی روشن زندگی
آنجا که خیال و خاطره رنگ می گیرند
و در زمین جاری می شوند
و در هیبت انسانی ملموس
که از ذهن بیرون کشیده شده

جان می گیرند
راه می روند
رنج می کشند
لذت می برند
و امنیت را با کار و نان و آزادی
پیوند می زنند.

شاعران خیال ساز
شاعران تفکر پرداز
شاعران مفاهیم مجرد
پایانتان را
ربات ها اعلام کرده اند:
ـ الحق از شما شاعرانه تر
شعریت شعر را بازتاب می دهد!
خدا به همراهتان.

بهتر است فکرتان آغشته با شغل دیگری باشد
"اگر چه کسی شاعر را شاغل نمی خواند !"
٭٭٭
نقش حروف "ب و س ه" بر سطح ذهن
و انعکاس آن بر بطن کلام
زین پس بیهوده خواهد شد
همچنان که بوسه ها
مدت هاست از بطن حروف سربی گریخته اند.

زین پس باید آنان را
تنها بر لب یار بنشانید.

زین پس زنان و مردان شاعر
در خیابان ها قدم می زنند
و لحظه لحظه اشعار خود را
همچون یک قناری عاشق
نثار موج های در هم فضا می کنند

تا شاید عواطفی را بر انگیزند.
تا جهان خالی از عواطف را
زین پس از عطوفتی سرشار،
نه مرده بر سطح اورق
که زنده در بطن زیستن
لبریز کنند.

مسعود دلیجانی

در سوگ

در سوگ

واژگانی محزون
در قامت سوگ
"روله، عزیزم، هی"
با آواز سوزناک چمری
بر جداره های ذهنم
می کوبند
و بر جگرم تیغ می کشند.

میل دارم
تمامی جهان را مویه کنم

اما بر زمین میخکوب شده ام
و با دیدگانی خیره به هیچ
پذیرایم نیست،
این جمله که بر ذهن آوار می شود:
"سیاوش هم رفت"

مسعود دلیجانی

انقلاب

انقلاب

کنون وطن ز خون، جنون نموده سوی انقلاب
چرا که کارگر به خیز پر کشیده سوی انقلاب

به رعشه عرشهٔ سفینه در میان موج، پر تنش
نه هر تنش ز فوجِ موج، رمیده سوی انقلاب

اگر فقط ببالد از درون جوف خاک سوی اوج
توان سرود چکامه ای ز توده سوی انقلا‌ب

چو از فراز تا به قعر، عقب رود زمان به پس
نه نیزه های نور در افق، وزیده سوی انقلاب

ز بطن انقلاب دو صد غزل ز رزمِ بی امان
ز بطن نظم کهنه ره کشیده سوی انقلاب

کنون که خون چو پرده ای گرفته راه دید چشم
به سر خرد ببایدت چو پا نهاده سوی انقلاب

که بی نیاز از شعور، نمی توان به شور تکیه کرد
اگر فقط به چشم کور ره کشانده سوی انقلاب

بیا، بیا، ستم کشیده مردمان ز جور روزگار
که اسب پر توانِ داد، رمیده سوی انقلاب

به چشم باز و دست پرتوان بتاز سوی داد
از آنکه نور بر افق، ز ره رسیده سوی انقلاب

مسعود دلیجانی

زایش شادی

زایش شادی

غم و چون کوه یخی آب کنم
شادی آغاز کنم
دست افشان کمری نرم به رقص
شور در ساز کنم

چه نشستن بن نومیدی ژرف
خیز از جای به جَهد
پر پرواز بیاور که ز جا برکنده،
عزم پرواز کنم

تا به کی گوشه نشستن، مغموم
زانوی غم به بغل
با نوایی پر و پیمان، دلکش
قصد آواز کنم

لاله در دامن کوه رنگین وش
چشم من غرق عطش
چشم من نوشد این جلوه ژرف
دو بغل باز کنم

که بگیرم همهٔ دشت به بر:
"یال کوه، جلوه گل"
نظری از سر پر شورِ حیات
سوی شهباز کنم

ریزش نور وزان در پس برگ
همچو آهنگ طلوع
که چو اندیشه روان می گردد،
کشف هر راز کنم

کز پیامش پَرِ پندار وزان
بوزد در بن چَشم
همچو پروانه پران در پی جفت
ذوق طناز کنم

بال پروانه چو رقصد در چشم
در پی یار دَوَم
بوسه ها از سر جولانگه مهر
از نو آغاز کنم

مسعود دلیجانی

سبزینه

سبزینه

همچنان نوری که هر سبزینه ای نوشد مدام
از سراپای وجودت شور را نوشیده ام


همچنان مرغی که می لغزد درون ابرها
در دل اندیشه های ژرف تو لغزیده ام


دل به چشمان تو بستم، لیک از چشمان تو
تا به عمق روح زیبایت به سر غلطیده ام


دور گشتم تا که گم گردم درون سایه ها
در دل هر سایه از بی مایگی رنجیده ام


چون برون کردم سر و جان از درون تیرگی
همنوا با ضرب باران بر زمین رقصیده ام


گرم و "پویا" در رهت جان را به کف بگرفته ام
از برای حس عام دوستی، رزمیده ام


مسعود دلیجانی

لن ترانی

لَن تَرانی

چو رسی به کوه سینا "أرِنی" ٭ مگو و بگذر
که نیارزد این تمنا به جواب "لن ترانی" ٭٭
سعدی
٭٭٭
چو رسی به طور سینا "أرِنی" بگو و بگذر
تو صدای دوست بشنو، نه جواب "لن ترانی"
حافظ

٭٭٭


"أرنی" کسی بگوید که تو را ندیده باشد
تو که با منی همیشه، چه "تری" چه " لن ترانی"
مولوی

٭٭٭


چو رسی به طور سینا ارنی بگو و مگذر
چه خوشست از او جوابی چه "تری" چه " لن ترانی"
شاعری گمنام

٭٭٭

بشنید حرف خود را چو رسید کوه سینا
چو بگفت ٲرِنِی و چو شنید لَن تَرانی
سخن و جواب پیچان، نه برون ز ذهن موسی
که درون ذهن او بود، صدا ز شیزوفرنی

مسعود دلیجانی

٭ موسی در کوه طور تقاضا داشت که خدا را ببیند.
گفت: «رَبِّ ٲَرِنِی ٲَنْظُرْ إِلَیْک»

یعنی پروردگارا، خود را به من بنمای تا بر تو بنگرم.

٭٭خطاب آمد: «لَنْ تَرانی» یعنی هرگز مرا نبینی
(سوره اعراف: ۱۴۳)

یقه دران

گاه اندوه یقه دَرّان،
جداره اشک را پاره می کند،
وقتی که بودنت را
با نبود شدن یکسان می گیرند
و زمان رفتنت را بر پیشانی ات حک می کنند:
"چند ماه دیگر بیش نمانده است."

و گاه گلِ لبخند بر چهره گلبرگ می گشاید
و تمامی اندام در شادیِ خبر آمدنت
به رقص در می آید
وقتی که بودنت را
در آمدنت متولد خواهی شد.
و صدایی که با اشتیاق می گوید:
"چند ساعت بیش نمانده است."

آمدن، زیستن و مردن
نه، جهان آدمی را در این خلاصه نتوان کرد.

"زندگی با مرگ آدمی، از زیستن باز نمی ماند."

مسعود دلیجانی
،

آزادی

آزادی

اِی آنکه که تیغ می کشی بر گلوی آزادی
جهان به نعره داد می زند، "زن، زندگی، آزادی"

پرندهٔ دربند سوی اوج نغمه ساز شده است
که از زمین و زمان ولوله است در سرای آزادی

شب سیاه، رو نموده است به صبح سپید
که دل به شوق رهایی است از برایِ آزادی

فغان و داد که خون بر زمین روان گشته است
ز تیر های ولایت، شلیک در هوای آزادی

به شوق وصل، "داد" گشوده بازوان طلب
که سوی او دوان است، عروسِ رهایِ آزادی

خردورز و "پویا" و پرتوان بتاز در دوران
که رویِ دوشِ داد بنِشانی، ردایِ آزادی

مسعود دلیجانی

ظرافت نگاه

ظرافت نگاه

ظرافت نگاه تو
ببین چه سان مرا
به بند خود کشید و برد.
به اوج خنده های گرم تو
ٔ
ببین چه سان
بهار چشم های تو
مرا درون رنگ بی کران خود
اسیر کرد
.

کنون که گیسوان تو
چو آبشار خاطره به رود زنده خیال من
روان شده است،
من از نگاه و چشم و گیسوان تو
گذر نموده ام.


گذار من به بطن روح با شکوه توست
گذار من به بطن التفات گرم توست
که در درون هر گل و پرنده و غزال تیز پا
چو یک خیال پاک می رمد،
و دست گرم دوستی
دستهای پر عطوفت ترا
که در درون بطن توده رشد کرده است
به مهر بی کران توده وصل می کند.


من از نگاه و خنده های تو
من از بهار چشم های تو
به سوی روح سرکش ات خزیده ام
که در برابر دروغ،
چو رود سرکشی
به خشم می رمد.

بیا که آن کمان ابروان دلپذیر تو
دگر برای دوستی پایدار
نه برتر از تلاش پایدار تو
برای یک رفاقتی است،

دیرپا.

مسعود دلیجانی

رقص پرواز

رقص پرواز

رقص پرواز را
گره بر درخت زدند
تا بال پرواز را بشکنند

اما، به پرواز در آمدن
هر گرهی را به سخره می گیرد،
همچنان که ریشه سنگ را.

رقص پرواز را
به گلوله بستند
تا بال رهایی را بشکنند
غافل که پروازِ بلند را
اوجی است،
بی بازگشت
که یادهای بر جا مانده اش
در ذهن یکایک ما جاودانه می ماند.

رقص پرواز را
به آزادی پیوند می زنیم
تا رهایی را معنایی دوباره ببخشیم.


چرا که بدون عشق به رهایی
رقص پرواز میسر نخواهد شد؟"

رقص پرواز
به افت و خیز شاخه می ماند
در برابر وزش بادهای سهمگین
و همواره فراز را می نگرد
تا اوجی را از شاخه بچیند:
ــ یگانه!

رقص پرواز دُردانه ایست
بی نظیر،
ک از رقص برای آزادی
آغاز می شود
و در امتداد خود
عدالت را به آغوش می گیرد،
بدون هیچ تردیدی.

مسعود دلیجانی

آتش فام

آتش فام

به آتش می ماند این گل
گلی آتش فام
نه از برای سوختن
و یا سوزاندن
که از برای رسیدن به قله های به زیستن.

شعله بر هوا می ساید
به امید گرایشی،
گرایشی به پرواز.

راه هایی می جوید
نه از برای به آتش کشیدن
که از برای ساختن.

اما،
بدا به احوالتان
اگر او را ناتوان از سوزاندن
تصور کنید!

او خود خواسته، توانایی سوزاندنش را
با دستان خویش مهار می کند.
و باور کنید که هرگز نمی خواهد که بسوزاند.

او کیست؟
او جز توده چه کس می تواند باشد؟
که جز برای سوختن نمی سوزاند.

به آتش می ماند این گل،
گلی گرما ده و گرما گیر
که می بخشد و می پذیرد
اما نه می سوزد و نه می سوزاند
که هم می سازد و هم می سازاند.

به آتش می ماند این گل
بدا به احوالتان
اگر او را ناتوان از سوزاندن تصور کنید!

مسعود دلیجانی

یأسِ بی دورانی


یأسِ بی دورانی
ــــــــــــــــــــــــــــ

نوشا نوش خونین مارها
در متن تیرهٔ قصر،
در هم آمیختگی نیش های خون آلود
بر فراز سر،
و قطره های خون فرو ریخته
بر پیکر ضحاکِ زهر آگین.

و در صدای چکاچاک شمشیر ها
در پس برج و بارویی ستبر
آهنگر با درفش کاویانی،
صلابت خویش را در بطن کارزار،
با آرمان توده ها پیوند می زند.

" ترس، سایه وار بر روی دیوارهای قصر می خزد ."

مردم،
در زیر نوری وسعت گیرنده
که دمبدم گسترده تر می شود
و تیرگی درون کاخ را روشن تر می کند.
فریاد بر می کشند:
"این نور، نوری است فزاینده
که تا پایان تاریخ
با میلی رو به فراز
فزونی می گیرد ."

و آهنگر نعره می زند:
"بنوشید
آی مارهای روئیده!
بر کتف ضحاکِ زمانه
این آخرین قطره های خونی است
که بر نوک نیش زهرآلودتان
خشک می شود ."

"ترسی کشنده، در مردمِ چشمِ سقوط می لرزد ."

همگان با خود می اندیشند:
ـ این پایان نمایشی است چهل ساله
که فرا رسیده است؟

کاوه بر ذهن شان آوار می شود:

ـ نه!
این پایان نمایشی است چند صد ساله
که ستارهٔ مرده وجودش
در بطن زوال،
دمبدم متورم
و به لحظه انفجارش نزدیک می شود .

و می کوشد تا تداوم خویش را
با سر نیزهٔ سرکوب
بر بستر دورانی بی دوران
عینیتی ببخشد:
ـ بیهوده!

عینیتی بی هنگام
که اندام مردگان را
زنده هایی می پندارد،
ـ تاریخساز!

"در دَمِ زوال، میل به مرگ، بر زیستن می ستیزد ."

می دانیم،
آی مار های سمی!
که در نیش کلامتان
زهر بر اذهان خسته می پاشید .
شمایان از خون نوشیِ خون جوانان
سیراب نخواهید شد
جوانانی که مخیله شان آکنده است
از تصویر دستان پینه بستهٔ پدرانی
که از آوردن نان جوین بر سفره خویش
در می مانند.

می دانیم که شما سیراب نخواهید شد،
اما با دستانی پیوسته
مزه خون را در دهانتان
به خنجرهایی برنده تبدیل می کنیم.

آیا باورتان می شود
که دوران نوشانوش تان به پایان رسیده
و تنها راه گشوده در برابرتان
راه گورستانی است که کم کم هموار خواهد شد؟

پایان غمگنانه شما،
شکوفایی لبخندی است، سرخ فام
بر لبان مردمی
که فردا را
در ذهن خود بارور می کنند،
تا داد و آزادی را
بر فراز بنشانند.
فردایی که تار و پودش را
با بیم و امیدی در آمیخته اند:
ـ شعف انگیز!


" از هم بپاشید
ای فرو ریختگان بی دوران،
که اینک،
ستارگان جوان
با تصویری نیم روشن
پنهان در نهانخانهٔ جان،
آینده را بارور می کنند
و با دستان قهر
بر شانه های هم تکیه داده اند
تا مهری را بر افروزند،
فروزنده!

"داد، بی تردید از بُن تصویر فردا می روید . "

مسعود دلیجانی

توده

توده


در پی ات فریاد شادی می کشم
همچو رعدی از پی برقی شگرف
خون به رگ هایم به جِد آید به شوق
می دوم در زیر بارانت به شعف

بارش باران مرا لبریز کرد
سیل گشتم سوی دریا رهنمون
وز پی عشقت چنان دیوانه ها
ضربهٔ هر پتک بر سنگ جنون

چون جنون از سنگ ها وا کنده شد
بیستون از قعر سنگ آمد برون
هم نفس با پتک کار و دست عقل
عشق انسانی کند ره، رهنمون

چشم می دوزم به ره تا دور دست
چشم من بیزار از پشت سر است
در فرا رو نام تو بر تارک رشد بشر
گر نتازم سوی آن عین شر است

بازوان در هم گره، ره سوی اوج
سیل توده در خیابان، همچو موج
گر نگردد دست کار و عقل جفت
کی بتازی اوج قله، فوج فوج

این زمانه نیز باید با جنون
پنجه افکندن، جنون گردد نگون
دست کار و مغز اندیشنده جفت
تا برویَد غنچه های سرخگون

مسعود دلیجانی

ژیگولو ها هنوز هم هستند


سعی بسیار شد که این شعر بند تنبانی نشود. نشد! چون پاسخی است به"یغما گلرویی" بالاجبار در همان مایه سروده شد.

ﮊﻳﮕﻮﻟﻮ ﻫﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻦ ﺑﺎ اﺭﻳﺐ ﺩﺳﺘﻬﺎی ﻫﺎﻳﻞ ﻫﻴﺘﻠﺮﺷﻮﻥ
اﺣﻤﺪ ﺷﺎﻣﻠﻮ؛ ﻓﺮﻳﺪﺭﻳﺶ ﻧﻴﭽﻪ اﻧﺘﺨﺎﺏ اﻭﻝ و ﺁﺧﺮﺷﻮﻥ

ﺳﻴﻨﻪ ﭼﺎﻙ و ﺫﻟﻴﻞ ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ، ﻟﻮﻣﭙﻦ و ﻧﺎﺯﻧﺎﺯی و بی ﻣﺎﻳﻪ
ﺩﺷﻤﻦ ﺗﻮﺩﻩ ﻫﺎی ﺯﺣﻤﺘﻜﺶ ﺧﺼﻢ لطفی و ه. اﻟﻒ. ﺳﺎﻳﻪ

با ریا و دروغ و با کینه آرم نازی نشانده بر سینه
عاشق دیده گشتن سطحی محو تصویر خود به آیینه

ﮊﻳﮕﻮﻟﻮ ﻫﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺣﺰﺏ ﺗﻮﺩﻩ اﻳﺮاﻥ
ﭼﻮﻥ ﺳﻮﺳﻮلی ﺑﻪ ﺗﻮﺩﻩ ﺯﺣﻤﺖ، ﭼﻮﻥ ﺷﻐﺎلی ﺑﻪ ﺟﻠﻮﻩ ﺷﻴﺮاﻥ

ﺳﺮ ﻫﺮ ﺗﭙﻪ ﭼﻮﻥ ﻧﺮاﻥ بی ﺗﺎﺏ، ﺩﺭ پی ﻣﺎﺩه ﻣﻲ ﺭﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺷﺘﺎﺏ
ﺩاﻣﺸﺎﻥ ﺻﻔﺤﻪ ای ز ﻓﻴﺲ ﺁﺑﺎﺩ ﺟﻴﮕﺮاﻥ ﺭا ﻧﻤﻮﺩﻩ اﻧﺪ بی ﺧﻮاﺏ

ﺷﻌﺮ می ﺳﺎﺯﻧﺪ ﺑﻨﺪ ﺗﻨﺒﺎنی بی ﺧﺠﺎﻟﺖ ز ﻣﻮﻟﻮی ﺳﻌﺪی
ﺑﻨﮕﺮ ﺧﺎﻙ ﺷﺎﻋﺮی ﻫﻴﻬﺎﺕ! باب دیلن ﻫﻢ براش ﺷﺪﻩ ﻋﺪﺩی

ﺯاﻧﻜﻪ ﺩﺳﺘﻬﺎ ﭼﺸﺎﺷﻮﻧﻮ ﺑﺴﺘﻪ جمله آنان دچار تکرارند
ﺯان سبب توده ﻣﺮﺩﻩ ﭘﻨﺪاﺭﻧﺪ چونکه ﺁﻧﺎﻥ ز ﺧﻮﻳﺶ ﺑﻴﺰاﺭﻧﺪ

مسعود دلیجانی

اشعار سه خطی

اشعار سه خطی

(۱)

پشت در صدای رفیق
در گشودم برویش، های!
روح ما از نشاط هم لبریز

(۲)

پرده با نسیم
در هم آغوشی ژرف
پنجره از تماشا شاد

(۳)

دخترم کتاب می خواند
همسرم غرق در تراوش مهتاب
و من اما، درون پر از آشوب

(۴)

تهی خانه را
تیک تاک می شکند،
من پُرم از خیال چشمانت

(۵)

درونِ ذهنِ خود نروم
پیِ شکار آهویی
برون ز ذهن می دوم پی آهو

(۶)

چشم خورشید از سیاهی دور
در پی روز می رود پر شور
همچو چشم من از پی تو

(۷)

به همین سادگی
نفسی بُرید،
و اندوهی تکثیر شد.

مسعود دلیجانی

شوق وزیدن

                            شوق وزیدن 

در قعر نومیدی،
آنجا که شوقِ وزیدن
در روان آدمی به بی موجی می گراید
و خنده از وزیدن 
باز می ایستد
و در چهره ای دژم
اشتیاقِ به زیستن به یکباره فرو می ریزد.
و مردی خمیده با موهایی ژولیده
با چشمانی که برق زیستن از آن گریخته
هر بار خفتن در گوشه خیابان
خیال درمانده اش را به آشوب می کشد.

از اندوهی حقیر
 که ذهن را از فرط آرامش
به انجماد می کشاند،
 می گریزم. 

و در بطنِ باران وارِ هم دردیِ ژرف
آنجا که چشم از شدت اندوه نمناک می نماید
و کلام چون بارانی نرم 
بر زمین تشنه می بارد،
دستانت را رفیقانه در دست می گیرم.


و به رویش گل مرداب 
 در برکه های آیینه می اندیشم 
به گل های سفید و ارغوانی و سرخ
به نوازش آرام آهنگ ابدیت
 در اندامی میرا.

به چرخش جهان شمول ستاره های زاینده
در اذهانی که از تهیه نان شبانه
در سفره های خالی
وامانده اند
اما، 
در دستان خود نطفه آگاهی را آبیاری می کنند
تا آگاهانه بر خیزند،
 و ستاره های میرا را 
از گردونه تاریخ
به بیرون پرتاب کنند. 

و دستان یاری را در خاطر هم می کارند
تا چون شاخه های اقاقی برویند
و پرستو های خستگی 
سفر طولانی خویش را 
در شاخه های در همش
به تماشا بنشینند. 

 در قعر نومیدی
آنجا که فرکانسِ روندهٔ موجِ ضربانِ زیستن
بر شیشه مانیتور
 به کندی می گراید
و به درد آغشته ای،
 گریز از پریشان حالی شکننده را
در خاموشی گور می جوید.
به تداوم ناگزیر زیستن می اندیشم
به تماشای شکوفه های شکوفنده 
در باغ بهاری
که پایان تمامی زمستان ها را 
اعلام می کند. 

در قعر نومیدی
به دستان رزم می اندیشم 
که انتهای نومیدی را 
بر تارک هستی
فریاد می زند. 
بی آنکه لحظه ای از تداوم باز ایستد. 

                                 مسعود دلیجانی

تلاطم در زمانه


                      (۱)

ماهیان مرده در دریای قیر گون
نشاط را از رخ طبیعت بر می چینند
و تصورات پوسیده در اذهانی رو به افول
نشاط را از رخ اندیشه های بالنده ...

                     (۲)

جهان در دستان مردگانی متحرک
اذهان زنده را از روئیدن باز می دارد
و خود با اجباری بی دوران
تداوم بی موقع خویش را نفیر می کشد
بی آنکه بداند
نفس های آخر را در گلوی خود غرغره می کند. 

                    (۳)

 آگاهی بدون دستانی در کار
از تکاپو باز می مانَد 
و دستانی بدون آگاهی
با چشمانی بسته کینه خود را 
به پرواز در قفس تبدیل می کند.

                    (۴)

زمانه در تداوم رو به عروج خود
بدون دستانی تاریخساز
با پاهایی مفلوج
 اندام شکل ناگرفته را بر روی خاک می کشد
و چون امواج مرده در دریایی بی تحرک
در جای خود، در جا می زند.
 

                           مسعود دلیجانی


 

توده

توده


در پی ات فریاد شادی می کشم
همچو رعدی از پی برقی شگرف
خون به رگ هایم به جِد آید به شوق
می دوم در زیر بارانت به شعف

بارش باران مرا لبریز کرد
سیل گشتم سوی دریا رهنمون
وز پی عشقت چنان دیوانه ها
ضربهٔ هر پتک بر سنگ جنون

چون جنون از سنگ ها وا کنده شد
بیستون از قعر سنگ آمد برون
هم نفس با پتک کار و دست عقل
عشق انسانی کند ره، رهنمون

چشم می دوزم به ره تا دور دست
چشم من بیزار از پشت سر است
در فرا رو نام تو بر تارک رشد بشر
گر نتازم سوی آن عین شر است

بازوان در هم گره، ره سوی اوج
سیل توده در خیابان، همچو موج
گر نگردد دست کار و عقل جفت
کی بتازی اوج قله، فوج فوج

این زمانه نیز باید با جنون
پنجه افکندن، جنون گردد نگون
دست کار و مغز اندیشنده جفت
تا برویَد غنچه های سرخگون


مسعود دلیجانی

بذر آرامش

 

می تنـد تاری درونم عنـکـبوتی زشـت خـو

                       می رود تا عمـقِ پنـدارم چو احساسی مگو

من به طغـیان و تمرد بر رهش سد می زنم

                       او به صد حیـلت بجـوید راه خود بی گفتگو

همچو شبنم کو بترسد از غـباری بر رخش

                       من ز او ترسم، نترسد او ز من، شوم ست او

                                 * * *

نـوعـروسی قـعرِ جانم تـورِ شـادی می تنـد

                       در دلِ انـدیـشـه ام آهنـگِ چنگی می زنـد

وز تبسم بر لبـانش عشـق مأمن می شود

                       من ز او شادان و او شادی دو چندان میکند

همچو چشمه گو بنازد بر نوازشهایِ نور

                       من بنازم نازِ آن مه رو که غم بر می کند

                          *  *  *

رخ به رخ آن زشت و زیبا در نبردی بی امان

                       من نباشم بی عمل، بی حاصل و بس ناتوان

بذرِ آرامش به دشتِ خویش افشان می کنم

                       پیکرِ خود خواه زشتی را پریشان می کنم

از دلِ این جنگ آنکس رویِ آبادی بدید

                       از هوس هر لحظه کم کرد و به شیدایی رسید

                                                         مسعود دلیجانی

نخبه های حقیر

نخبه های حقیر

از قِبَل کودکان کار
 سیمای مردمی را
از دلسوزی های بی مایه آکنده می کنند.

دلسوزی هایی بیهوده
که با ریزش چند قطره اشک 
از گوشهٔ چشم هایی به غایت صمیمی 
به خاموشی می گراید. 

 قطرات اشکی
که با آن چشمان توده را نمناک می کنند
تا میل مبارزه را تا حد دلسوزی مضحک 
کاهش دهند،
و جیب گشاد خود را 
از واریز پول های یا مُفت آکنده تر کنند.

هیهات! 
که این نخبگان حقیر
از چه منیّت گل آلودی بهره می برند
تا سفره را برای غارت کنندگان خلق 
پهن تر کنند.

تا آنان درو گر خوشه های طلا باشند
و اینان خوشه چین ته مانده های آنان.

نخبه های حقیری 
که تنها دم تکان دادن را می آموزند
تا سگ رامی شوند. 

سگ رامی که باید
فاصله ای بس بعید را
تا گرگ هاری شدن بپیماید. 

                            مسعود دلیجانی

در بنِ بالندگی

در بنِ بالندگی

در زیر سایه سار اندیشه ای گام می زنیم
که از درون وسعت گستردهٔ خنده
غمی را می نمایاند
ـ جانفرسا!
تا آن را از چهره ها بزداید،
چونان زندگی که مرگ را. 

اندیشه ای مدون و رو به فراز
که از بطن کاری به وسعت تاریخ می جوشد
و بر فراز سرمان موج می زند.

اندیشه ای آبستن بارش
که بی گمان
در پناه برقی که از دستان کار می جهد
 فرو خواهد بارید 
و تمام تار و پود زیستن را
تا بن دستان کار
آبیاری خواهد کرد. 

و هرگز سیلی نخواهد شد
که خوب و بد زمانه را به یکباره 
با خود بشوید و ببرد.

رودی خواهد شد 
ـ رونده!
که تمامی آلودگی ها را می شوید و 
رویش را جاودانه می کند. 

                                   ٭٭٭

بی گمان،  در دل ایستایی
جا خوش کردن
پرنده ای را می ماند 
پای در گِل، که طیران نتواند.
و قلمی را می ماند،
که سکونش بی نقشی است.

 نوسان قلم بر پرده،
طرحی نو می طلبد.
 طرحی برای پریدن 
و فراتر رفتن 
از بند جاذبه.

آه، چقدر اندیشه های سپری 
آدمی را مبهوت جذبهٔ خویش می کنند. 

فراتر رفتن همواره تلاشی شگرف می طلبد
و دریغا،
از خون هایی که روان خواهد شد
با دستانِ در جا زنندگانی بی مایه
که مرگ خویش را 
از پیش احساس کرده اند.

در ایستایی جا خوش نکردن
ودست کار را با مغز اندیشنده
پیوند دادن،
 در اوجی رو به فراز
چونان گلی سرخ فام می شکفد
و روح جهان را تازه تر می کند.
 
و باورنهفته در چشمان نجیب کار را
 به نیرویی بدل خواهد کرد:
"ـ بارور!
بارورتر از همیشهٔ تاریخ."

                                       مسعود دلیجانی

مهرورزان

 

مهر ورزان

دست در دستت نهم بی ذره ای بالا و پست

چشم در چشمم بدوزی بی فرود و بی فراز

لب گذارم بر لبانت، گیسویت افشان کنم

در روانم غرقه گردی، مهر ورزی پر گداز

نی فرود و نی فراز و با نیاز و پر ز راز

غوطه ور گردم به نازت پر ز مهر و پر نیاز

عشق را فرمان دهم در جانمان رقصان شود

شور را فرمان دهی بر ما وزد بربط نواز

از میان مرز تن ها، در روان هم شویم

در میان بحر آرامش روان گردیم باز

از میان موج مستی با دو چشم نیمه باز

در نگاهت خیره گردم عشق ورزم چاره ساز

از دل این مهر "پویا"، خیره شو برچشم یار 

تا که از برق نگاهش شور ریزد سیمِ ساز 

                                       مسعود دلیجانی

اما

 

اما...

 

(۱)    

      زمانه، 
      بن مایه های نیستی را
      از هر آنچه که هست٘ خواهد شد
      باز می شناساند. 
      اما، 
      دگرگونی دستانی آگاه می طلبد. 
      دستان تو و من. 

 

                                         (۲) 

    بغض نهفته در گلوی کار،
    در حول منفعت خویش 
    پرسه می زند. 
    و با فریادی در گلو،
     فریاد می زند:
    "اعتصاب، اعتصاب"
    اما،
    فرا روییدن 
    بینشی می طلبد
    ـ برازنده!
    تا نفی کند،
    هر آنچه را که بوی نیستی می دهد
    چرا که
    فرا روییدن
    برآشفتگی نارس را 
    بر نمی تابد:
    ـ هرگز!

                 مسعود دلیجانی            

دختری بلور فام

 

دختری بلور فام

 

دختری از جنس بلور
 در دنیای کودکانه ای شکل ناگرفته
و با غریزه ای به خروش آمده 
در تفکری قوام نایافته  
 که جز به عشق نمی اندیشید:
"به دوست داشتن و دوست داشته شدن"

با دستان بی رحم آبرویی
 پیچیده در تفکراتی پوسیده
به یکباره فرو ریخت:
ـ ریزشی برخیزنده!
که در دستان ما و شما  
به مشتی گره کرده مبدل شد.
 
آیا پذیرفتنی است 
پدری دخترش را چون گلی از شاخه بچیند 
داس به دست!
و ما با تایید سری تهی شده از تفکر 
آنرا تایید کنیم.
 ٭٭٭
مذهب ما را تا به کجا خواهد برد!؟

                                                     مسعود دلیجانی

باوری ناموزون

 

                                                      باوری ناموزون

 در باور چه کس می گنجید،
که دروغ بود، دروغ
 که زیر چتر اعتماد نطفه می بست 
تا چند صباحی بر فراز بنشیند،
در آندم که خیابان ها سرا پا آتش بود
و مردم، موج ناگزیر مردم
مشت های گره کرده را 
چون گندمزاران در باد
نوسان می دادند
تا شاید درد های به ظاهر بی درمان را 
علاجی بیابند، دیرپا؟

در باور چه کس می گنجید
که دروغ بود، دروغ
که پریروزهای سپری را 
از بطن تاریخی مرده،
جانی دوباره می بخشید
تا کودک نابالغِ دورانی به اوج نارسیده را 
در پای آن قربانی کند؟

در باور چه کس می گنجد،
که دروغ است، دروغ
که اینبار نیز
در اوج جنونی سردرگم
بالهای سیاه خویش را دوباره می کشد:
ـ وقیح و بد منظر!
تا مرگ راستی را به جشن بنشیند؟

اگر چه اینبار در زیر استیلای جبری ناگزیر 
چند صباحی در پشت سر دروغ سنگر گرفت
تا دوباره از کجا سر برآورد 
تا بر فراز نشستن را تداومی ببخشد: 
ـ نامیمون! 

غافل، که دستان قدرتمند راستی
در خیابان ها به اهتزاز در آمده
تا دروغ را از فرازِ بر سریر نشستن
به زیر خاک تیره بکشاند. 


و غافل، که گام از پی گام
ضرب آهنگ گام ها فزونی می یابد 
تا بزرگترین سمفونی قرن را 
در زیر گام های میلیونی بنوازد.
            "پرچم انقلاب دوباره برافراشته خواهد شد."

                                                   مسعود دلیجانی

جهان وارونه

جهان وارونه

شبنم های ترد اشرافی
 با تمام زیبایی شان که بر سطح می لغزد
در آرامش خیال خویش 
جهان را حقیر و باژگونه باز می تابانند.

اما دستان پر تحرک دریا
 از انعکاس وارونه جهان 
سر باز می زند

چرا که شبنم های کم ژرف
دل خوش کرده اند
 به تحسین های دروغینِ
مشتی سطحی نگر
که جهان را باژگونه می پسندند
و از آنروست که از دنیایی ملموس و محسوس
تنها باد هوا را درو می کنند 
تا در آرامش خیالی بیهوده،
ذهنیت کم تحرک خویش را 
از تغییر و تحولی ناگزیر برهانند. 
و اندام زخمی و تیپا خورده حقیقت را 
در پای آن قربانی کنند. 


اما دریا از آنرو که جسد نمی پذیرد
امواجش را به خدمت می گیرد 
تا تصویر جهان وارونه را از جلوه فروشی بیندازد
چرا که دریا مُبَلغ جهان وارونه نتواند بود.


دریا دیگر گونه جهانی را می طلبد 
تا جهانی لرزان و باژگونه بر رأس را
 بر روی قاعده بنشاند. 
از آنروست که حتی دمی از پای نمی نشیند. 


آیا نه هنگام، تا از عمق سطحی ژاله ها بگریزیم
و در برابر حقیقتی سر فرود آوریم دریا گون،
حتی اگر مزه تلخ و تند حقیقت 
آشفته احوال مان کند؟

                           مسعود دلیجانی

سرو بی ثمر

سرو بی ثمر

 

چگونه بی ثمر توان بود آیا؟  

وقتی که سروِ بی ثمر را

بیهوده شاه درختان نامیده اند. 

 

اصل با بر و باری است

که حاصل می گردد،

دمبدم و مضاعف.

 

نه بی ثمری ئی

که تنها بیهودگی را رهاورد خویش پندارد.

 

شاید به همین دلیل است

که ما خویش را نوکر توده می نامیم

چرا که از درخت وجودشان میوه ها می روید

و دشمنیم با آنانی که با تمام پز عالی،

بی ثمرند.


بیهود سرو بی ثمر را

ایستاده نامیده اند.

وقتی که با بر و بار٘ در ختان، افتاده اند

و شرم بر چهره هایشان

نشان از بر و باری دارد

ـ فزاینده!

 

سرو را باید از حکمرانی بیندازیم

و با بر وبار٘ درختان را

تاج سر آدمیت کنیم.

چرا که اصل با بر و بار دادگی است

نه بی ثمری. 

                                    مسعود دلیجانی

یادواره

 

 یادواره

به محمد رضا لطفی

روحی لطیف

در اندیشه ای به نظم،

متبلور در انگشتانی 

به نرمی آفتاب.

نوازان بر سیم هایی

چون نوسان انواری لغزنده

بر امواجی خزنده.

با طنینی آهنگین و موزون در اصواتی

پیچان در پایکوبی رقصنده ای دست افشان،

که با سر انگشتان شوق

تنها نوسانات رو به اوج انقلاب را

از میان صدها صدای ناهنجار 

می نواخت. 

و شادی بزرگ هنوز نیامده 

برگرفته از آمالی نشسته در اندیشهٔ کار

در تار و پود کاسه تارش می چرخید 

و به برون سرریز می کرد. 

در دستان مردی

که تنها به دستان در بند کار می اندیشید 

و راه رهایی اش.  

                                                                                                                                                         مسعود دلیجانی

اشتیاق رزم

 

اشتیاق رزم

به کارگران نیشکر هفت تپه

 

در اندرون خویش به رقص آمده ایم:

ـ رقصی چنین، میانهٔ میدان!

لیک نه در درونِ فردی خویش

که در درون پیکره ای شکل گرفته از تار و پود کار

که یک اندامواره را می سازد

به سان تندیسی جان گرفته از پولاد

و با دستانی در هم گره شده

رزمی را پیش می بریم

ـ یگانه!

 

با رفاقتی که کارفرما سراپا با آن بیگانه است

چرا که آنان از فرازی بیهوده،

  به عبث، عشق ناموزونِ فرودستان به خویش را می طلبند 

وما از فرازی سرشته با داد

رفاقت جاندار خویش را به یکدیگر.

 

در درون خویش به رقص آمده ایم.

رقصی نه در قصری

بر پا شده

از خونی سرخ فام،

که در میانهٔ میدان.

و تا انتها

حقوق پایمال شده خویش را می طلبیم.

بی هیچ احساس افسردگی در کلام و

بی هیچ احساس خستگی در نگاهمان.

مسعود دلیجانی

 

https://www.sedayemardom.net/?p=60157

https://mejalehhafteh.com/2018/10/08/%D8%A7%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7%D9%82-%D8%B1%D8%B2%D9%85-%D9%85%D8%B3%D8%B9%D9%88%D8%AF-%D8%AF%D9%84%DB%8C%D8%AC%D8%A7%D9%86%DB%8C/

http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=45385

خطایی ناگزیر

 

خطایی ناگزیر

                                                     به محمود دولت آبادی

 

قدم به ره نهاده

نشسته بر سر سفره افطار.

آنجا که مردی عبا بر دوش

بی هیچ مکثی،

خون کارگران را در شیشه می خواهد.

با التهابی مثبت بر چهره ات

از هجوم حقیقی غولان منفعت

که دست برتر سرمایه را

سند چپاول خویش کرده اند 

و نام آنچه را که به خطر افکنده اند،

جز منافع ملی نمی تواند باشد.

و دلنگرانی،

دلنگران تمامی قهرمانانی که پرورده ای

حتی اگر عمرشان بر لب بام تاریخ بوده

و دلیرانه در مه آلودگی تاریخ محو گشته اند 

اما هیچ اثر گهر باری بر جای ننهاده اند

- جز رشادتی بی حاصل! 

 

از ستارِ ره گم کرده سخن می گویم

ستاری که توده را در خدمت گل محمد می خواست

گل محمدی که یاغیگری را از گذشتگانی به ارث برده بود،

- رو به زوال!

و طرح عدالت در ذهنش،

محصور در بند زمانه ای بود

که هیچ عدالتی را بر نمی تافت.

***

قدم براه نهاده ای

آگاهانه تر، دلسوزتر و رفیق تر از تمامی مدعیان با توده

حتی اگر گام برداشتنت، توامان با خطایی باشد

- نابخشودنی!

                                                  مسعود دلیجانی